نتایج جستجو برای عبارت :

یادداشت 329، همان لحظه ی همیشگی 2 ( گنجشک روزی)

گنجشک با خدا قهر بود . روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد ...
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه ب
گنجشک نر در حالی که می دونه در چه موقعیت خطرناکی قرار گرفته، اما فداکارانه گنجشک ماده رو از موقعیت خطرناک دور نگه داشته و با به خطر انداختن جان خودش داره گنجشک ماده رو در محیطی امن تر تغذیه می کنه. شما حاضرید چنین ریسکی رو برای خانم تون بکنید؟!
 
 
 
ادامه مطلب
حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته اس
شب که شد گنجشک کوچکمیهمان خانه مان شد.قلب کوچولویم آن وقتزود با او مهربان شد.
دیدم او تنها نشستهبی صدا بالای دیواربا خودم گفتم طفلیگم شده مامانش انگار
من به او با مهربانییک کم آب و دانه دادمتوی یک بشقاب کوچکشام گنجشکانه دادم
داستان کوتاه: گنجشک گریان شد بر در سوراخ ساختمان که لانه اش بود نشست و گریان گفت خدایا تا به کی ما دود بخوریم ما همه خواهیم مرد تا کی آب گند جوب خدایا تا کی با هزاران زحمت نان خشکی بدست آوریم وقتی نانوایی ها بسته شد و همه خوابیدند و ظهر شد از دوری مردم خبیث که فقط به فکر خراب کردن دنیای خویشند نانی بدست آوریم گریان بود و می نالید و جیک جیک میکرد و میگفت ما همه خواهیم مرد انسان ها همه ما گنجشک های شهر را  خواهند کشت تا اینکه خوابش برد و میدید در خ
باران
این اشک آسمان
این دانه های ریز سخاوت
سیراب می کند
صحرای تشنه کام دلم را.
گل ها
گل های پر طراوت و زیبا
لبریز یک محبت بی پایان
در انتهای سال سترون.
گنجشک ها چه شاد و قناری
خوشحال از این بهار شکوفا.
اینجا نشسته ام به کناری
در انتظار آمدن تو
همراه نوبهار فریبا
باشد که این بهار
باشد که این زلال سرازیر در زمان
لبخند بر لبان تو بنشاند
در لحظه لحظه های چنین فصل آشنا
دانلود آهنگ محسن چاوشی گنجشک پریده
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * گنجشک پریده * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , محسن چاوشی باشید.
دانلود آهنگ محسن چاوشی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Mohsen Chavoshi called Gonjeshke Paride With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ محسن چاوشی به نام گنجشک پریده
ای یار جفا کرده پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ندیدهدر کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آل
خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 
من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 
با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و
بسم الله
 
گاهی یاد صدای صبح گاهی گنجشک های چنارهای خیابان های شهدا و شاهد می افتم...سیل عظیم جمعیت گنجشک ها روی درخت های چنار بلند... صدای جمعیت گنجشک های در تکاپوی جمع کردن دانه ها...و درخت انگور حیاط خانه ی پدری در فصل بهار با برگ های تازه جوانه زده...و بدتر از آن یاد صبح گاه های روستای مختار و باغ های میوه کنار خانه قدیمی مرحوم پدر بزرگم...صبح گاه های روستا سرد و لذت بخش بود..یادش بخیر..
 
اینجا گاهی اتفاقی متوجه بارش باران می شویم.. حتی بالکن خان
نصیحت های جالب گنجشک به مرد دمشی
حکایت 3 پند گنجشک
حکایت
کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به
منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به
مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه
پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى
گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم.
مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که
نصیحت های جالب گنجشک به مرد دمشی
حکایت 3 پند گنجشک
حکایت
کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به
منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به
مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه
پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى
گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم.
مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که
طبقه سوم ساختمان پزشکان، توی مطبش، پشت پنجره ایستاده است. آخرین بیمارش همین چند لحظه پیش رفت. امروز کمی زودتر مطب را ترک می کند تا به دیدن ننه یوسف برود. کمی خسته است شاید هم کلافه! روسریش عقب رفته، دسته ای از موهاش روی پیشانی اش ریخته اما دستانش پی مرتب کردنشان نمی رود. هر وقت می خواهد به دیدن ننه یوسف برود حال و روزش همین است. ناآرام می شود و دل آشوبه می گیرد؛ اما دلتنگی مجالی به پیشروی این تشویش نمی دهد. نگاه همیشه گله مندش را به آسمان می اندا
- منم دوست داشتم آدم موفقی باشم.
+ چرا نیستی؟
- روزی روی نیمکت از رو رفته پارک نشسته بودم. توجه ام را گنجشکی جلب کرد که مدام از شاخه درخت به پایین سقوط می کرد و سپس به بالا درخت صعود! خیره تر که شدم دیدم گنجشک دیگری که از این دنیا رخت بسته است، در حالی که تکه نان خشکیده ای در دهانش دارد در کنار تنه درخت پیر افتاده است. موضوع اینجاست هر دو گنجشک نر بودند. گنجشک زنده می توانست نان خشکیده را از دهان گنجشک مرده به رباید و در خانواده اش یک آدم موفق لقب بگ
از داخل آکواریوم شیشه ای با تخم های سفید و سیاه بر سر 
جمعیتی توده از گنجشک های بال شکسته 
نگاه مات مبهوت،خیره بر چهره های دررون آکواریوم
عده ای مثل لنجنخواران چسبیده به آکواریوم 
ترس از مردن در هوای آزاد 
ترس از کشته شدن، از نوک زدن گنجشک ها
لنجنخوارانی که هیچوقت نتوانستند شنا کردن را یاد بگیرند
 اما
 ادعاهای بزرگ بدون عمل دارند ....
هیچ کس هیچ وقت هیچ قصه ای را برای همیشه ناگفته نمی گذارد.
آن که می گوید بعضی حرف ها را دوست ندارد به کسی بگوید ، در حقیقت دوست ندارد به تو بگوید.
آدم تمام فکرهایی که کرده را یک روز می گوید. بالاخره می گوید اما بعدش دوست دارد بقیه فراموش کنند چه گفته است ، آخر آدم رازهایی دارد که نباید کسی بداند ولی ناچار است بگویدشان که خالی شود.
از لبخندهای صبح و انرژی های مثبت تهوع آورش که بگذری می دانی آدم موجود مفلوکی ست. می گوید و می خواهد نگوید.
به خودت فک
امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 
فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی ..
یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم...
قلبش تند تند میزد و بیحال بود..
هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد..
همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه.. 
اما از تاکسی که پیاده شدم ... یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تکونی داد و یهو قلبش
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیک‌بختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی به‌قدرِ سالی
ایّام را، به ماه
من مثل شب های گذشته خواب خوشبختی ندیدم، متاسفم. کنار هم بودن یک رویا نبود، یک انتخاب بود از جانب شما، متاسفم که من نبودم. دو روز پیش وقتی هوا در حال تاریک شدن بود روباه مکار مزرعه آمد کنارم لب رودخونه نشست و گفت: انسان ها دو جوراند. ادمهای که بد اند و حیله خوب بودن بلدند و ادمهای که خوب اند و از خوب بودنشون ناراحت اند. گاهی می توان تاسف جوجه گنجشکی خورد که بعد از اولین پرواز، باد شدید امد و به صخره خورد. من بادِ بودم که مقصر شناخته شد! و شما صخره ا
 
سنگ ها را نمی دانم .اما گنجشک ها مفت نیستند !قلبشان می تپد .نگویید سنگ مفت ، گنجشک مفت .بعضی آدم ها ؛ ناخواسته ؛ همیشه متهم اند !همیشه مقصرند بخاطر سکوتشان .مهربانی شان .گذشت شان .بی کینه بودن شان .کمک نخواستن شان .بی آزار بودن شان !گویی جان می دهند برای اتهام بستن .و از همه بدتر این که خوبی های شان زود فراموش می شود !
 #عادل_دانتیسم
  
خرمالوها را به گنجشک ها بفروش: ماجرای خواستگارهای دختر داستان دنبال کردنیست
 
خرمالوها را به گنجشک ها بفروشنویسنده: محمد حنیفانتشارات جمکران
خلاصه:
ماجرای دختری به نام ریحانه که ۴ خواستگار سمج همزمان دارد. او خودش در ابتدا یکی از آنها را می پسندد ولی بعد متوجه می شود یکی دیگرشان که نامش امیریل است از همه بهتر است ولی پدر خانواده پسرعمه ریحانه را قبول می کند و ریحانه به خاطر بیماری قلبی پدر کوتاه می آید و تن به ازدواج می دهد و بعد با خیانت
اولین جوانه های سبز معصوم از شاخه ها سربرمی آورد. ننه داد میزند: سنگ به شکمتان ببندید! جوانه درختمان را نخورید مرگ خورده ها!
من هم با طعنه و شوخی میگویم: ننه جان! اصلا من این درخت را برای گنجشک ها کاشته ام. این ها هم خدایی دارند، بفرمایید شکم این بی زبان ها نباید سیر بشود؟
اخمهایش را در هم میکشد و با جدیت میگوید: خوبه خوبه! پس فردا این گنشجک ها را بیار توی اتاق، براشون غذا بپز، دورشون راه برو، بهشون هم بگو ننه.
از روی لج، یکی از کتابهایم را برمیدار
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند
تولد گرفته. بازهم همان همیشگی ها و بازهم همه شان کنارهم با لبخند به دوربین نگاه میکنند.دلم لحظه ای و فقط لحظه ای برای تک تکشان تنگ میشد. برای تمام روزهای گذشته برای جمع جیغ جیغو و پرسروصدایشان. اما لحظه ی بعد دلم حسادت میکند به جمعشان و به پایبندیشان و به نبود خودم درمیانشان. از همان روزی که یکیشان مهمانی گرفت و من از شنیدن اسمم میان پچ پچشان فهمیدم قرار نیست دعوت شوم و نشدم فهمیدم که فاتحه این رابطه خیلی وقت است خوانده شده حلوایش هم میل شده. ن
دراز کشیده‌ام روی تخت و قصد باز کردن چشم‌هایم را ندارم. از قبل پنجره را کمی باز گذاشته بودم و حالا صدای گنجشک‌ها اتاق را برداشته. شرایط مطلوبیست. نفس عمیق می‌کشم و به غرغرهایشان گوش می‌کنم. چیزی نمی‌فهمم. لابد یک مشت خاله گنجشکه، غروبی جمع شده‌اند دور هم و دارند به زبان گنجشکی، از در و همسایه باهم حرف می‌زنند. مثلا خاله گنجشکهٔ شمارهٔ یک به خاله گنجشکهٔ شمارهٔ دو می‌گوید: «شنیدی پسر کوچیکهٔ گنجشک کله‌سیاه دیروز چه کرد؟ پی‌پی‌اش را صاف
با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند...
حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست...
یا دائمُ یا قائم...
انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)
من آن گنجشک در زمستان هستم که خداوند در لانه ام نه سقف ساخته و نه مرا به خواب زمستانی می برد. مرا رها کرد و گفت اگر تا بهار زنده ماندی پاداش می گیری. نه اونقدر زیبا هستم که در قفس حبس شوم و نه یاری تا خود را در آغوشش افکنم. من یک رها شده هستم که نیازم برای دیگری یک بودن است. درختان خشکیده و پنجره ها بسته، کدام نور امیدی برای پرستیدن. من کافر نشدم که شیطان هم از درس عبرت من آموخته است. می گویند: باید مرد؟! اما مرگ پایان دهنده رنج ها نیست. این را زمانی
با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند...
حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست...
یا دائمُ یا قائم...
انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)
محبوبم؛ دست های مهربان و پاهای نجیب و فرمان برداری دارم اما مرا به جاهایی میبرد که شما انجا نیستیددست های مهربانم شب ها سرم را نوازش میکنند.گاهی دست راستم را میبینم که زنبیلی گرفته و دست چپم پرتقالی از درون زنبیل بر میدارد .پرتقال ها بوی شما را میدهند و سیب ها هم و جعفری ها و ترخون ها و ریحان ها هم بوی شما را میدهند.محبوبم دیروز تماما جمعه بود کنار خیابان ایستاده بودم انسو تر درختی بود مملو از ازدحام گنجشک ها میخواستم مشتی گنجشک برایتان بیاور
نشسته‌ام روی تخت و تکیه داده‌ام به دیوار کناری. از تخت بالا، می‌شود بیرون را از پنجره دید. چون دریچه‌های کوچک‌تر بالای پنجره با کاغذکادو گل‌گلی پوشیده نشده‌اند. 
   بیرون را نگاه می‌کنم. چشمم می‌خورد به بلوک کناری، طبقه دوم جلوی پنجره چیزی ریخته‌اند. گنجشک‌ها و پرستوها( مطمئن نیستم اسمشان پرستو باشد. بال‌های مشکی دارند و کشیده‌تر از گنجشک‌ها هستند. صدای دلنشینی هم دارند. همین حالا سرچ کردم و سرک کشیدم که با عکس پرستوهای گوگل مقایسه
 
 
 
بگذار گنجشک‌های خُرد در آفتاب مه‌آلود بعد از ظهر زمستان       
  به تعبیر بهار بنشینندو گل‌های گلخانه در حرارت ولرم والر به پیشواز بهاری مصنوعی بشکفند.سلام بر آنان که در پنهان خویش   بهاری برای شکفتن دارند
و می‌دانند هیاهوی گنجشک‌های حقیر، ربطی با بهار ندارد  حتی کنایه‌وار!
بهار غنچه سبزی است که مثل لبخند باید بر لب انسان بشکفد
بشقاب‌های کوچک سبزه، تنها یک «سین» به سین‌های ناقص سفره می‌افزاید
بهار کی می‌تواند این همه بی‌
وقتی برای صبحانه از یخچال نان برمیداری و میبینی نان نیست که، یخ است! و میگذاری اش روی بخاری. اما اگر صبر کنی نان گرم شود، چایت سرد میشود. به اجبار از همان روی بخاری یک تکه نان جدا میکنی و با خود میگویی: ببین با چه مشقتی دارم صبحانه میخورم...
درست در همان لحظه زنگ در به صدا درآید و بروی جلوی در و ببینی خانم همسایه برایتان نان تازه آورده!
خب در این لحظه باید بگوییم کور از خدا چه میخواهد؟ یک نان بربری کنجد و سیاه دانه ای داغ!
بلیط لحظه آخری کیش
بلیط لحظه آخری کیش که همان بلیط چارتر هستند که توسط آژانس های هواپیمایی ارائه می شود و به فروش می رسد. به همین دلیل به این بلیط ها بلیط لحظه آخری کیش می گویند که 24 ساعت قبل از پرواز موجود می باشند و در پایین ترین نرخ ممکن خود قرار دارند.خرید بلیط لحظه آخری کیش که ارزان تر از قیمت بلیط اتوبوس کیش  می باشد شما را شگفت زده خواهد کرد. در واقع شما با خرید یک بلیط لحظه آخری کیش از نظر تفاوت جایگاه و کلاس پروازی هیچ تفاوتی با بلیط های
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شد
 ‍ عاشقم…..
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی……
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
به کسی
 به‌خاطر آن صبح روشن که نور در کوچه می‌پاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب می‌خورد. به‌خاطر گربه‌ی کوچک پشمالویی که خمیازه‌کشان سرکوچه به انتظار من می‌ایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خم‌کردن شاخه‌هایشان به‌هم سلام می‌کنند. برای گنجشک‌های خاله‌زنک جلوی صف نانوایی. به محله‌ی قدیمی ما و خانه‌های پرقصه‌اش، به روضه‌های خانگی و پیرزن‌های خمیده و قاب عکس بچه‌های دور از خانه و رفته‌ و نیامده‌شان. برای مادرم، برا
روزی می‌آید که تو دیگر نیستی
و صدای تو را باد خواهد برد
یاد تو خنجری‌ست که روحم را می‌درَد
و همان دم کلاغی از سرْشاخه‌‌ٔ لختِ درخت می‌پرد
بین خودمان باشد، آن روز آمده
تو نیستی و فصل ها با شتابی بی‌شرمانه از هم سبقت می‌گیرند
و من نگران چال روی گونه‌ات هستم،
نگران گُلی که آخرین بار تویش کاشته بودم
عزیزِ دردانه
از وقتی که نیستی خرمالوی کال چنان حلاوتی دارد که انار می‌خوش، شوکرانی بیش نیست
این روزها گنجشک‌ها هم شانه‌هایم را پس می‌زنند
ت
باران. باد. درخت. گنجشک. گنجشک؟ ترقه. صدا. دعوا. خانه. الگو. الگو. الگو. الگو. ذهن. هنر. حال. هنر. هنر. هنر. درس. دوست. شیشه. چای. آبی. خالی. محبت. نخواستن. نخواستن. نخواستن. نوشته. فیلم. صدا. حرکت. خسته. خیال. سیاه. سفید. رنگی. لباس. آبی. آسمان. رعد. برق. وبلاگ. کلمه. الگو. الگو. الگو. الگو. ایده. تلاش. نظر. خیال. تلاش. وَهم. تلاش. تلاش. تلاش.
یک ماه بیشتر نیست ،
پس باید لحظه لحظه اش را "قدر" بدانم ...
+ این دفعه همسر سید شهرام شکیبا اومده بود ایوان مقصوره ، خانم ستاره سادات قطبی . خانم دلدار رفت باهش سلام و احوال پرسی کرد :) به نظر زوجِ موفقی میان ماشاالله ...
+ خدایا از امروز و از این لحظه پا گذاشتم در میهمانی با شکوهت ،از همان رزق های واسعت به من و همه ی دوستانم و همه ی کسانی که دارم عنایت کن ...
از رزق دل گرفته تا رزق های مادی ....
  
خرمالوها را به گنجشک ها بفروش: ماجرای خواستگارهای دختر داستان دنبال کردنیست
 
خرمالوها را به گنجشک ها بفروشنویسنده: محمد حنیفانتشارات جمکران
خلاصه:
ماجرای دختری به نام ریحانه که ۴ خواستگار سمج همزمان دارد. او خودش در ابتدا یکی از آنها را می پسندد ولی بعد متوجه می شود یکی دیگرشان که نامش امیریل است از همه بهتر است ولی پدر خانواده پسرعمه ریحانه را قبول می کند و ریحانه به خاطر بیماری قلبی پدر کوتاه می آید و تن به ازدواج می دهد و بعد با خیانت
بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخی
به کسی کینه نگیرید!دل بی کینه قشنگ است!به همه مهر بورزیدبه خدا مهر قشنگ است!دست هر رهگذری را بفشارید به گرمیبوسه هم حس قشنگی است!بوسه بر دست پدربوسه بر گونه مادرلحظه حادثه بوسه قشنگ است!بفشارید به آغوش عزیزانپدر و مادر و فرزندبه خدا گرمی آغوش قشنگ است!نزنید سنگ به گنجشکپر گنجشک قشنگ است!پر پروانه ببوسید!پر پروانه قشنگ استنسترن را بشناسیدیاس را لمس کنید!به خدا لاله قشنگ استهمه جا مست بخندید!همه جا عشق بورزیدسینه با عشق قشنگ است!بشناسید خدا ر
گنجشکه نشسته رو شاخه درختی که تو حیاط شرکته، گردنش رو هی میچرخونه این طرف و اون طرف و نوکش رو فرو میکنه بین پرهاش، از پشت پنجره بهش میگم، انقدری پرنده شناسی حالیم نیست که بفهمم داری چیکار میکنی، اما چطوره که تو گردنت درد نمیگیره با این همه چرخش اما گردن من حتی بدون این چرخشها درد داره؟!
 
یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنه و باز نوکش رو فرو میکنه بین پرهاش.
 
شاکی میشم و میگم اونجوری نگاهم نکن! خب جوابمو بده!
 
نوکشو با ناز و کرشمه از تو پرهاش در میار
☺️۱ لحظه تحویل سال..!☺️
 
۲ لحظه عاشق شدن..!
 
☺️۳ لحظه ای تماس از کسی که دلتون براش تنگ شده…!☺️
 
۴ لحظه دادن آخرین امتحان..!
 
☺️۵ لحظه ای که به شخصی که دوسش دارین,
نگاه کنین و ببینین اونم داشته به شما نگاه میکرده…!☺️
 
6 لحظه ای که دوستایه قدیمی و خوبت رو ببینی و بفهمی
هیچی بینتون تغییرنکرده…!!
 
☺️۷ لحظه ی لمس انگشتان نوزاد متولدشده..!!☺️
 
۸ لحظه ای از خواب بیدار شی و ببینی که هنوز وقت اضافه
برای خوابیدن داری..!!
 
☺️۹ یه شبه قشنگ,,تو خیاب
به کسی کینه نگیرید!دل بی کینه قشنگ است!به همه مهر بورزیدبه خدا مهر قشنگ است!دست هر رهگذری را بفشارید به گرمیبوسه هم حس قشنگی است!بوسه بر دست پدربوسه بر گونه مادرلحظه حادثه بوسه قشنگ است!بفشارید به آغوش عزیزانپدر و مادر و فرزندبه خدا گرمی آغوش قشنگ است!نزنید سنگ به گنجشکپر گنجشک قشنگ است!پر پروانه ببوسید!پر پروانه قشنگ استنسترن را بشناسیدیاس را لمس کنید!به خدا لاله قشنگ استهمه جا مست بخندید!همه جا عشق بورزیدسینه با عشق قشنگ است!بشناسید خدا ر
اگر از من بپرسند که دستاورد نیم قرن زیستن ات چیست خواهم گفت :
به تمامی زیستن در لحظه ... بی گذشته و بی آینده ! زیستنی سراسر لذت !
شیره ی وجودی زندگی را از پستان روزگار مکیدن !
و چه لذت مشترکی . همچون کودکی که به سینه ی مادر چسبیده و با ولع عصاره ی عشق مادر را به درون می کشد و مادر ...
مادر از این مصرف شدن لذت می برد ...

روح وحشی
+لحظه ها تنها المان های واقعی زمان هستند و باقی فریب ذهن .
++همین ؛ این لحظه ؛ امروز . این همان چیزیست که میخواهم ! 
بگذار در همین ل
نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصله‌ی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنه‌اش یک حفره‌ی بزرگ داشت. همان حفره‌ای که به وقت باران گنجشک‌ها تویش پناه می‌گرفتند. همان گنجشک‌هایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم می‌جنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمی‌دانستیم چطور بخندیم که صدای خنده‌مان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و س
تو درخت سبز تناوریکه شاخه‌هایت در هر بهارگنجشک های شهر را بی منت، به مهمانی می‌خواندو منپیرمردی خسته را می‌مانمکه شخم زدهتمام خاک سرزمین اش رااز غرب تا شرقو اکنون زیر سایه ی آن درختخستگی یک روز سخت را از تن بیرون می‌‌کند.
 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
– شالت
+متن موزیک آهنگ سالت با صدای راغب
Download Ahang Ragheb – Shalet
 
متن آهنگ شالت راغب
ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانتعالمی محو تماشای لب خندانتمن نگویم سخنی جزسخن از خنده ی توچه شود سر بگذارم به روی دامانتنکند روزی بگویی سخنی از حالت دلخوشم من به همین چند خبر از احوالتهمه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب نکند زلف تو بیرون برود از شالتوای از چشم جادوگر تو کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی پیش آ نیمه دیگرمیجانم تو چه خوش نشسته ای به قلب ویران
خاطرات ِ چادر مشکی
 
 
گفت: به خدا اعتقاد داری ؟گفتم: با تمام وجود حس اش کردمگفت: چه جوری ؟گفتم: هر کسی خودش باید خدا رو یه جوری پیدا کنه حس کنه یا شایدم لمس اش کنه و صداشو بشنوه منم وقتی هشت سالم بود دنبال خدا گشتم میخواستم ببینم اصلا هست یا نهمیخواستم ببینم اون خدایی که پنج شنبه ها توی صف مدرسه بعد از دعای فرج سه بار بلند صداش میکردیم و میگفتیم خدااا اصلا صدامونو میشنوه !؟میخواستم پیداش کنم و بهش بگم ارزوهامو... فکرامو ...تصوراتمو چیزی ازش نم
صبح قشنگیه :)
اواز گنجشک و خنکی هوا و ســــــــــکــــــــوتـــــــــــــــــــ!
یه لیوان چای ریختم تا خواب رو از سرم بپرونه.
میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست.امیدوارم باقی امروز هم مثل صبحش باشه!
+ کجایی آلاء دلم برات تنگ شده...
باور نمیکنم!فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!این ساعت‌ها و دقیقه‌ها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمه‌ی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوب‌کننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جوراب‌های گرم و کاموایی‌ام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ‌ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر
نام کتاب: #سرباز_کوکی_ها | نویسنده: #مجید_همتی_متین | انتشارات: #نیماژ | ۱۲۴ صفحه.این کتاب حقیقتِ تلخِ زندگیِ سربازان است. روایت انسان های مهجوری که غربت هر یک پهنه ای به وسعت و بلندای یک تپه را می پوشاند و هر لحظه شان مثل لحظه ای پیش و لحظه ای پس از آن است. انسان هایی که در مدار غربت خود انگار آدمکی کوکی مدام به تکرار یک عادت گرفتارند. برای آنان حقیقت چون برف براق و سوزان است و عشق خواب خوشی که هرگز آن را نمی بینند..برشی از کتاب:سوت که نواخته می شود چ
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.
عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در
من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها می‌کند. می‌گذارد و می‌رود و نمی‌ماند تا ثمره‌ی آن‌چه گذشت را ببیند. همان که می‌تواند همه‌‌ی انتظارها و دلتنگی‌هایش را با یک جمله‌ی ساده، یک بله‌ی خشک و خالی تمام کند، می‌تواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمی‌کند. رها می‌کند. می‌رود. نمی‌ماند. همان شطرنج‌بازی که می‌تواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحه‌ی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمه‌کاره رها می‌
❆ سرگذشت:
 
خیابان های شهرپر استاز آواز تنهایی منچگونه نمیشنوی,سرگذشتم را؟!نقل زبان تمام گنجشک های شهر است.
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_کوتاه┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com
زیر این خورشید تاریک می سوزم
فاصله ام با ماه ، با تو ، یک ارزن نمی ارزد 
سزای خویش را نزدیک تر از قلب به خود می بینم
سزای انحراف من از آن رود بلند و سبز
سزای این صدای من که از فقر درون می نالد
از فقر تو می نالد
از فقر خدا می نالد
و از ترحم های عشق
از نسیم لحظه ای غمگین ، می نالد
لحظه های خوب در پی ویرانی
لحظه های درد در کنج سکوت ، می شوند معماری
اگر بوسه ای در خواب یک لحظه درون تو شود جاری 
بدان این را که آن لحظه
بی گناهی بی گناهی بی گناهی
بسم الله قاصم الجبارین
 
نمی دانم از کجا شروع شد،
شاید از همان لحظه ای که خداوند گِلِ وجود ذرات را تدبیر می کرد،
شاید از همان لحظه ای که حضرت پدر رخ حضرت مادر را در روز الست دید و عاشقش شد
شاید هم قبل تر از این قضایا و به وجود آمدن آدمیان...کسی چه می داند؟
شاید قبل تر از آفرینش همه ی جهان و هرآنچه در آن هست
کسی چه می داند؟
فقط این را می دانم که اگر درخت ممنوعه ای نبود، چگونه می توانستیم حسینِ فاطمه(س) را بجوییم؟چگونه دیوانه وار بر گردش جمع میشدیم؟چ
خیره شو 
اتفاقات بزرگ آرام رخ می دهد 
مصل عشق های عمیق 
سریع نیستند 
شاید فکر کنی همه چیز ساکن است 
اما باید خیره شوی 
تا لحظه لحظه حرکتش را ببینی و کیفش را کنی 
آرام باش 
دوست داشتن صبوری می خواهد 
تمرین اهتسگی می خواهد 
 
 
 
 
 
مثل یک طلوع 
مثل یک غروب 
مثل یک سال نو شدن که از فروردین تا فروردین هر روز هروز ارام ارام اتفاق می افتد و در یک لحظه نتیجه حاصل می شود 
در یک لحظه روز می شود و دیگر شب نیست 
در یک لحظه ماه پشت اببر ها می رود و کم کم پنه
می‌دانید یک نقاش کی می‌فهمد که نقاشی‌اش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظه‌ای که همه چیز به نظرش تمام شده و بی‌نقص می‌آید. همان لحظه‌ای که دیگر نمی‌تواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظه‌ای که می‌بیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خراب‌تر می‌کند. در عالم نقاشی اما یک لحظه‌هایی هم هست که می‌دانی کار تمام نشده، می‌دانی یک جای کارت می‌لنگد اما باز هم نمی‌توانی چیزی از خود به نقاشی‌ات اضافه کنی. نمی‌دانی مشکل از کجاست. نم
دیروز خیلی راحت‌تر و بهتر از اونی بود که اونقدر براش غصه خوردم. نه احساس تنهایی کردم، نه رو زدم، نه کسی اعصابم رو خرد کرد، نه توی کارم کم آوردم و کم گذاشتم و نه هیچکدوم دیگه از گمانه‌زنی‌هام.دیروز فهمیدم خیلی از چیزایی که مدت‌ها بود تمرین کرده بودم رو یاد گرفتم. فقط هنوز خبر نداشتم که چه تغییرات و اصلاحاتی توی شخصیتم اتفاق افتاده‌.خلاصه اومدم بگم اگه سختتونه، اگه حالتون خرابه، اگه ترسیدین و دوست دارین دو روز بمیرین تا بگذره این لحظه‌های
هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفش‌هایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گنجشک و لانه و برگ‌های ماسیده کف زمین و نیمکت سیمانی و حتی صداها را در آغوش بگیری که همه مال من است و من خوشم به این خانواده. من در این مجمع حلقه بسکتبال، خط سفید روی آسفالت، درخت‌های توت سر بر آورده از تورهای فلزی، تک صندلی زیر کاج و کلاغ‌هایی که
 
یه جایی از کتاب کافکا در کرانهپسره به میس سائه کی میگه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش هر لحظه با منه.میس سائه کی میگه تاحالا به گنجشک های روی درخت نگاه کردی؟ هر بار که باد میاد میدان دید پرنده تغییر میکنه ولی پرنده چطور باهاش کنار میاد؟ پرنده مدام سرش رو بالا و پایین میبره تا با شاخه منطبق بشه..سرشت پرنده اینه بدون اینکه به کارش فکر کنه این عمل رو انجام میده. اما تو آدمی! بنظرت زندگی اینجوری خسته کننده نیست؟مدام سر تکان دادن روی شاخه ای که ت
چه نسلی بودیم، جوانی نکرده قدم گذاشتیم به میان سالی، روح مان در همان دوران کودکی مانده همان دوران که خوشی اکتسابی نبود و ذاتی بود ولی جسممان می تازد به سمت پیری که باور اش نمی کنیم، آدم مثل قورباغه است وقتی کم کم پیر می شود وقتی لحظه لحظه سردی پیری سراغ اش می آید و گرمی جوانی را به محیط می دهد پیر می شود و باور می کند پیر شده اما وقتی آخرین خاطره گرم اش کودکی است و ناگهان وارد برهه سرد میانسالی می شود گذر زمان باور اش نمی شود می خواهد از این ورطه
بیدار شدم. هراسان و گیج. انگار که قرار است دنیا ترمزش را بکشد. چندشنبه بود؟ چه ساعتی بود؟ یادم نمی آمد.گیر افتاده بودم در برزخ ندانستن. کمی بعد فهمیدم همه چیز سر جای خودش است، خورشید دوباره طلوع کرده، گنجشک ها بازیگوشی می کنند، آدم ها سر کار رفته اند و دنیا هم فعلا زندگی اش را دودستی چسبیده. اما فکر کردم که باید شبیه پیرمرد انیمیشن آپ، یک عصای چهارپا بخرم و یک ساعت کوچولو از همین ها که درش باز می شود و یک زنجیر دارد و توی جیب جا می شود! از همان ها
درد دارم همیشه .
نمیدونم کجام درد میکنه و چرا !
ذهنم
روحم
روانم
دلم
نمیدونم واقعا .
وراجی میکنم .
الکی میخندم .
فعالیت میکنم .
همه اش واسه اینکه کسی نفهمه که درد دارم . دردم شده حریم خصوصی .
حریمی که شده گوشه ی این وبلاگم .
خوبی مخاطب خاموش همینه دیگه .
فکر میکنی داری توی دفترچه ی یادداشت رمز دار مینویسی . یادداشت های کاملا یواشکی !
بی خیال ربات ها که پست هام را کپی میکنن .
بی خیال اونایی که میخونن و سکوت میکنن .نه من میشناسم شون نه اونا منو.
بی خیال او
با خاطراتِ زیادی زندگی می‌کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه‌شان می‌داریم. مُدام مرورشان می‌کنیم. همان یک لحظه‌ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس‌نفس انداخته. همان خاطره‌های ناچیزِ دوست‌داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی‌اند...
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
دوستان بیایید شعار را کنار بگذاریم و باور کنیم
همین لحظه میتواند،آخرین لحظه عمر و زندگی ما باشد،و هم میتواند لحظه تولد دوباره باشد.
بدون شک و یقین
اگر باور کنیم که این لحظه میتواند لحظه مرگ ماباشد
کینه و تکبر و غرور را در دل راه نمی‌دهیم نداشتن یا نداشتن را دلیل برتری نمی‌دانیم
واگرباورکنیم
این لحظه میتواند لحظه تولد دوباره باشد
به هیچ وجه مأیوس وافسرده و ناامید نمی‌شویم
(تو خود ح
5️⃣یکی از مشغولیت‌های ماها که پارکینگ نداریم نقاشی است. نقاشی گنجشک‌ها روی شیشه ماشینم معمولا سیاه و سفیده. ولی یه مدته که از رنگ‌های قرمز و بنفش هم توی نقاشی‌ها استفاده می‌کنند؛ این نشون میده که توتا رسیدن. + وقتی بیشتر دقت کردم دیدم از نارنجی رقیق هم به ندرت استفاده شده؛ اگه گفتید این رنگ رو از کجا میارن؟


6️⃣براى سمینارى کویت رفته بودم. با دکتر عبدالله نفیسى در خانه اش دیدار کردم. او موضعى ضد ایران، ضد شیعه، ضد انقلاب اسلامى و حزب الل
چه خوب می شد اگر بعد از این بهانه نگیرم
سراغ هیچ کسی را در این زمانه نگیرم
چه خوب می شد اگر بی خیال خاطره بودم
که دسته دسته گل از دست رودخانه نگیرم
سرم به کار خودم باشد و خیال بلندم
چنان که هیچ سری را به روی شانه نگیرم
دلم گرفته چه می شد که بی تو دلخوشی ام را
از این انار ترک خورده، دانه دانه نگیرم
مرا ببر به همان کوچه، قول می دهم این بار
گلوی نازک گنجشک را نشانه نگیرم
اگرچه فاصله ها زیر پای راه نشستند
که دست های تو را باز کودکانه نگیرم
به رغم این ه
  تنها
تکان دست تو کافی بود تا سیب ها رسیده فرو ریزند
 از شاخه های ترد جوان ناگاه گنجشک های
زمزمه برخیزند
 
 آن شاخه های ترد جوان هر صبح پیچیده
در حلاوت لحنت بود :
"این سیب ها رسیده تر از صبح اند 
، این سیب ها چه وسوسه انگیزند"
 
بعد از بهار های پیاپی باز گنجشک ها
هنور همین جایند
گنجشک ها ادامه ی خورشیدند ، گنجشک ها
ترنم یکریزند
 
شب عاشقا نه های مرا مهتاب با موج موج
چشمه ،رها می برد
از کوچه  باغ ها که درختانش شهری
غزل به شیوه ی تبریزند
 
با هر نسیم
پارادوکس عجیبی توی زندگیمون وجود داره
اینکه لحظه ای جنگجو طلب ترین ادم روی زمین هستی و لحظه ای دیگه تبدیل به یک بزدل نا امید میشی البته همه اینا بستگی به دید تو داره
در لحظه زندگی کن مهم نیس تهش برنده ای یا بازنده ، تهش تبدیل به یک گلادیاتور قهرمان میشی یا یک سرباز شکست خورده ، تو قدم بردار از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر و در این حین اهدافت رو فراموش نکن و به سمتش برو و هیچ فکر منفی رو تو دهنت راه اندازه ک خدابا ماست در تک تک این لحظات و نذاره گر تو
تن و بدنم می لرزد، وقتی میبینم گنجشک ها از سرمای زیاد، خودشان را روی سیم برق ها باد کرده اند!
ترس این را دارم که ناگهان بترکند. به طور بیمارگونه ای کل روزم را به این موضوع فکر میکنم. شاید اینها مقدمه مرضی سمج باشد، شاید اینها همه نشانه است!
دستم گرفته نشد. نجاتی نبود. نه حتا پایانی و سیاهی بی اتمام از پس آن و حس
رهایی ناشی از نیست شدن. نه، یک ادامه ی کشداری ک روی زمین سخت انگار با
صورت می کشانندم. و ردی خونین باقی مانده از آنچه ک پیموده ام. و این همه
اش نیست. ک انگار با حفظ سمت قربانی، انگار جنازه ای هم بسته اند بر پام.
جنازه ای ک جدا نمی شود. قدم هایم اضافه بر وزن متعفن وجودم، بدن مرده کسی
را هم به دنبال خود می کشد و او حتایک لحظههم نمی رود. راه نجاتی نیست، این
یک سرنوشت سیزیف وار اس
جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست. 
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکسته‌اند. خورشید، خیره به ابر‌هاست، به او پشت کرده‌اند.  غمگین زمین را می‌نگرند.
روی دیوارها پر از قاب‌های خالیست. ماجرایی که گمان می کنم
نقد فیلم خورشید ساخته مجید مجیدی؛
پدوازده سال منتظر ماندیم برای بازگشت یکی از بهترین کارگردان‌های تاریخ سینمای ایران به همان سبک محبوبش که با فیلم‌هایی همچون «رنگ خدا»، «بچه‌های آسمان» و «آواز گنجشک‌ها» در خاطر عموم مردم جاودانه شده‌اند. در تمام این سال‌ها، خیلی‌ها از مجیدی قطع امید کرده بودند و بعید به نظر می‌رسید دوباره فیلمی، حتی شبیه آن آثار اصیل، روی پرده‌های نقره‌ای این کشور به نمایش درآید. او اما، حالا با اثر تازه‌اش که در ک
همین لحظه ها , گر چه دلگیر ولی زنده ام داشته اند همین لحظه هایی که یادت به جانم بیفتد من از هیچ مطلق به پا خواسته ام و تو از نهایت که ما رو به رو ایم ,, ولی فاصله بین مان مثل یک ثانیه قبل و حالاست در اوج تفاوت , در اوج تقابل #الهام_ملک_محمدی
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ استوقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ استچون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ استخود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی آن لحظه که دل دارد ،از تو طلب یاری خود را به خدا بسپار ، همراه سراسر اوست دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوستخود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانیخود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگرچون ناز تو میخواهد ، او را
بوسلمه یا هیولای دریا را از میان افسانه‌های جنوب پیدا کردم. موجودی حسود و بدطینت که طاقت خوشی زمینی‌ها را ندارد و هر لحظه در شکل تازه‌ای سر بر می‌آورد و طغیان می‌کند و زندگی را آشفته می‌کند.
همه بوسلمه را موجود افسانه‌ای می‌بینند و زاده‌ی ناآگاهی و خیال مردم اما من این روزها به چشم خودم بوسلمه را هرجا و در شکل‌های مختلف می‌بینم.بوسلمه همان جنگی است که همیشه در پرده منتظر استبوسلمه همان حماقت استبوسلمه همان ظلم و زورگویی استبوسلمه هم
وحشتناک ترین لحظه ى زندگى، لحظه ای است که انسان را در سرازیرى قبر می گذارند.
شخصى نزدامام صادق(ع) رفت و گفت من از آن لحظه بسیار می ترسم، چه کنم؟
✅ امام صادق(ع) فرمودند:
زیارت عاشورا را زیاد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زیارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق(ع) فرمود: 
مگر در پایان زیارت عاشورا نمى خوانید اللهم ارزقنى شفاعة الحسین یوم الورود؟
یعنی خدایا شفاعت حسین(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زیارت عاشورا بخوانید تا امام ح
چشم‌هایم را باز می‌کنم ، صدای جیک جیک گنجشک‌ها از  شاخه‌ی انار کنار پنجره به گوش می‌رسد، پرده‌ی سفید پنجره با نوازش‌های باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره می‌چرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقه‌ی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخه‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌های دیوانه‌ی روی شاخه صبحم را روشن‌تر می‌کند ... 
همین ! همین چند خط بالا تنها تصویریست که مدت‌هاست در ذهنم رژ
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد به آسمان خم می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.
عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.
عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در
‏درباره‌ی وابستگی، جدایی و مرگ...
همان لحظه‌ای که سوزن را از توی رگ بیرون می‌کشند، همان آنِ جدایی سوزن از پوست، درست همان لحظه، همان یک آن که کوتاه‌تر است از آنکه اعصاب بدنت به مغزت بفهمانند؛
هر آدمی آن یک دم را مُرده است.
مرگ نه به مفهوم آغاز تجزیه تن، که به معنایی فراتر از آن؛ جدایی از آن‌چه که بودنِ انسان به آن وابسته است، وابسته شده است.
جدایی مفهوم ”مُردن” است و بیرون کشیدن سوزن از رگ تجسمی عینی از این مفهوم.
‏فرقی هم نمی‌کند که این س
دلم به بوی تو آغشته استسپیده‌دمانکلمات سرگردان برمی‌خیزندو خواب آلوده دهان مرا می‌جویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفته‌ای؟نشان قدم‌هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمی‌گردی، میدانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شدشمس لنگرودی
 
یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم.
حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد.
با خودم فکر می کنم مثلا توی روزنامه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی
عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و
شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود.
همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد
و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است.
دو تکه استخو
یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم. حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد. با خودم فکر می کنم مثلا توی روزنامه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود. همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است. دو تکه استخو
بعد از سالها قسمت شد با هواپیما سفری داشته باشیم و البته از لحظه لحظه سفر عکس های هنری هم گرفتم و آلبومی هم ساختم. در عکاسی سفر دو دیدگاه مطرحه یکی این که آدم باید در لحظه زندگی کنه و به جای عکاسی اون لحظه رو لمس کنه و لذت ببره. دیدگاه دوم اینه که آدم باید از تلاش های امروز برای لذت بردن در فردا استفاده کنه مثل دیدن عکس های ثبت شده در سفر. متاسفانه دیدگاه دوم با این که طرفدار کمتری دارد مورد تاییدم است.
در ادامه گر عمری بود حاشیه نامه از سفری راه
راغب شالت
دانلود آهنگ جدید راغب به نام شالت
Download New Music Ragheb - Shalat
 
ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانت عالمی محو تماشای لب خندانتمن نگویم سخنی جز سخن از خنده ی تو چه شود سر بگذارم به روی دامانتنکند روزی بگویی سخنی از حالت دلخوشم من به همین چند خبر از احوالتهمه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب نکند زلف تو بیرون برود از شالتوای از چشم جادوگر تو کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی پیش آ نیمه دیگرمیجانم تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم از همان لحظه
راغب شالت
دانلود آهنگ جدید راغب به نام شالت
Download New Music Ragheb - Shalat
 
ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانت عالمی محو تماشای لب خندانتمن نگویم سخنی جز سخن از خنده ی تو چه شود سر بگذارم به روی دامانتنکند روزی بگویی سخنی از حالت دلخوشم من به همین چند خبر از احوالتهمه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب نکند زلف تو بیرون برود از شالتوای از چشم جادوگر تو کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی پیش آ نیمه دیگرمیجانم تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم از همان لحظه
لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام , مستم باز می لرزد دلم , دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های بخراشی به غفلت صورتم را تیغ های نپریشی صفای زلفکم را دست و آبرویم را نریزی دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است ... #مهدی_اخوان_ثالث
دلم به بوی تو آغشته استسپیدهدمانکلمات سرگردان برمی‌خیزندو خواب آلوده دهان مرا میجویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفتهای؟نشان قدم‌هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمیگردی ، میدانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شدشمس لنگرودی
 
چون بعد از سکانس اخر باید می ایستادم و یک سر تشویق میکردم. نه برای بهرام توکلی و نه برای یک بار دیگر تماشای مفهوم نکبت بار جنگ، بلکه برای تجلی واژه مقاومت. باید می ایستادم و با چشم های اشکی ، دست میزدم برای همه آن هایی که در تنگه ترسیده بودند ولی ایستاده بودند و درست همان لحظه که بعد از سکانس اخر روی پرده مینویسد که " 5رروز بعد قطعنامه امضا شد و اخبار این ایستادگی در میان اخبار پذیرش قطعنامه گم شد." همان لحظه باید سرم را پایین می انداختم و این درس
من اگر بمیرم هم، دور از انتظار نیست که زود زنده شوم. بینِ دیوارهای گذار، نامرئی عبور می‌کنم و صدای خنده‌ی شاد دخترهای کوچکم، شادم می‌کند. آن‌ها به من شبیه‌اند، روی زمین بند نمی‌شوند، بازی‌شان شبیه دعوای گنجشک‌هاست، پُر از پرپر و جیک‌جیک و هوا، مثلِ آب بازی‌ست، زمانِ دلت را همان‌ شکلی می‌دزدد و به جایَش از  یک دنیا لبخندِ بی‌هوا جا می‌مانی و به جایَش می‌رسی، و دلت هنوز هم خنک می‌شود.
من اگر بمیرم، به تمامِ خانه‌هایی که زیسته‌ام سر
دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده....سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام ...من بی
مثل آهنگی که یک روزی، یک جایی، یک وقتی، پیدا کرده ای و دست نخورده، گوشه ای نگاه داشته ای تا وقت ِ بی‌حوصلگی ات را مأوا شود، تا مبادا عجولانه، لذت ِ لحظه‌ها، این لحظه‌های عجیب که هرکدامشان به پدیده‌های یکسان رنگ ِ متفاوتی می‌بخشند، لذت ِ بی‌نهایت شدن ِ چیزی که اگر از میان ِ لحظه به لحظه ی زندگی‌ات، با لحظه ی به‌خصوص ِ خودش مقارن شود می‌تواند بی‌نهایت ِ تو باشد را بر خود حرام و به خوب بودن اکتفا کنی. صبورانه در برابر عجول بودن مقاومت کردی
یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!
و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.
و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.
و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.
شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان « تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در ج
چند بار تلاش کرده ام که برای او مفصل مطلبی بنویسم ولی هر بار ترسیده ام. برای من که کمی نوشتن بلدم و لذت میبرم از این کار، پا گذاشتن در حال و هوای حاج قاسم و خلق کلمه و ساختن جملات برای آن عزیز سفرکرده خیلی دشواره...
گنجشک را چه زهره ی هم آشیانی ات؟
 
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
خب دیگه ما هم از سوی خواهر جانمون به نامه نوشتن دعوت شدیم http://bandeyeashegh.blog.ir/ یه کم فکر کردن لازمه تا ببینیم به کی بنویسیم و چطور بنویسیم .
هزاران موضوع در ذهنم گام میگذارند و من فکر می کنم که کدام یک بهتر است ... ؟ تا اینکه بالاخره یکی را برمیگزینم : امتحان
سلام بر موجود منفور همواره حاضرم . از زمانی که چشم گشودیم در مدرسه بودیم و از زمانی که در مدرسه بودیم تو هم بودی . گاه مهربان همچون خرس صورتی کارتون ها و گاه خشن همچون لاکپشت نینجا ...
موجود منفور ل
بسم الله النور
 
لطف خدارو ببین درست همان لحظه ای که درمانده شده بودم به خاطرَش(امروز آخرین روز دانشگاهه و جزوه ی این درس مانده بود ، کلاس ساعت هشت تا ده بود آمدم دیدم کلاس خالی ست رفتم پرسیدم گفتند افتاده به سه تا چهار و نیم من هم چهار بلیط برگشتم بود و میخواستم بقیه روز را پیش علی و مادرم باشم به مامانم زنگ زدم که چه کار کنم که همان لحظه دوست دبیرستانی ام را که میدانستم جزوه هایش کامل  است دیدم و رفتم پیشش گفتم خداراشکر که دیدمت واقعا خداراشک
شما در رودخانه می افتید و آب آن سرد است، سپس از آن خارج می شوید و میلرزید. این همان است که هست. کل سطوح رنج های روانی را وارد آن نکنید. همین لرزیدن کافی است. چه نیازی به رنج دو برابر است؟ آن فقط لرزش است، هوا سرد است. اما شکایت و گله مندی در مورد آن وجود ندارد.هنگامی که شکایت کنید، همه چیز را شخصی می کنید. شما قربانی شرایط ذهنی خود می شوید. به کسی نیاز دارید تا مطلبی علیه آن بنویسد؛ و شما کل کژکاری را افزایش می دهید و تقویت می کنید؛ و چه نوع عملی می ت
ماری رو پوشی خاکستری تنش بود که آن را از مادرش به ارث برده بود . موهای تیره اش را از پشت با تکه ای بند سبز بسته بود ، بعداٌ زمانی که داشتم بازش میکردم متوجه شدم از همان بندهای ماهیگیری پدرش بود . آن چنان ترسیده بود که نیاز نبود من چیزی بگویم ، او خودش می دانست من چه چیزی میخواهم. او گقت : "برو"، اما این را غیر عادی میگفت . میدانستم که مجبور است این را بگوید . و هر دو می دانستیم که این را به همان میزان جدی می گوید که غیر ارادی ، اما لحظه ای که گفت : برو .
میدانستی عزیزِ دل، تو برایم همانی که باید، درست تر اینکه، همان اندازه که باید دوستم داری، مواظبمی و رهایم نمیکنی، تو دقیقا همانی، همان که باید سر روی شانه هایت بگذارم، همانی که باید دستانم را دور گردنت حلقه بزنم، همانی که گونه هایم را نوازش میکنی، همانی که گاه، بی گاه، بر پیشانی ام بوسه می نشانی، تو چقدر خوبی! تو چقدر خوب میفهمی! اصلا میدانم که تو نبات را همینطوری خودخواه و بدجنس پذیرفته ای، خودت میدانی از چه میگویم! تو مرا همینطوری دوست دار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه هنری آدُر