نتایج جستجو برای عبارت :

دستاش

دستای کوچولو و یخ زده ش رو توی دستم می گیرم و میگم: الان که فصل آب بازی نیست. ببین چه یخ کردی. سرما میخوریا ! لبخند شرورانه ای تحویلم میده و میگه: بذار سردت کنم. بعد فوری دستاش رو میذاره روی گونه هام و از واکنشم خنده ش میگیره.
 به خاطر همین شیطنتاش، خنده ی نمکینش، کلمه های قلنبه سلمبه ش و دستای مهربونشه که بیش تر دوستش دارم. 
توی کاسه آب می‌دید گریه می‌کرد
بچه‌ای رو خواب می‌دید گریه می‌کرد
یه نگاه به دور دستاش مینداخت
هر موقع طناب می‌دید گریه می‌کرد
تا که جنجالی می‌دید گریه می‌کرد
رفته از حالی می‌دید گریه می‌کرد
دیگه این آخرا طوری شده بود
هر جا گودالی می‌دید گریه می‌کرد
آسمون و تار می‌دید گریه می‌کرد
باغ می‌دید، بهار می‌دید گریه می‌کرد
پاهای رقیه یادش می‌اومد
توی صحرا خار می‌دید گریه می‌کرد
گریبان پاره می‌دید گریه می‌کرد
یا که گوشواره می‌دید گری
جنس خستگی هامو کسی این روزا متوجه نمیشه. کسی نمیفهمه چقدر احتیاج به محبت دارم و چقد ازین نیاز فراری ام. امروز صبح روی نیمکت نشسته بودیم سرد بود به فاطی گفتم بغلم کن. وقتی دستاش دورم حلقه شد حس کردم بیشتر سردم شد. جنس بغلشو دوست نداشتم .خودمو از لای دستاش بیرون کشیدم و سرمو تکون دادم گفتم نه این بغلی نیست که من بخوام. فاطی سرشو تکون داد با جیغ گفت : خب بتخمم. چند نفر کناریمون خندیدن زهرا عصاشو به نشونه زهرمار تکون داد واسشون و من داشتم فکر میکردم
با خودم حرف میزنم 
زنهایی ک کنارم نشستن
از آرایشگاه حرف میزنن از کلاس های ورزشی و باشگاه از عمل دماغ از پزشک های مختلف
نگاه میکنم تو صورت تک تکشون هیچی معلوم نیست
هیچکدوم انگار خودشون نیستنفقط یکی هست ساده با مانتوی کرمی یه روسری راه راه کرمی ب نظر میاد خودش باشه
یه خانومی هم نشسته روی صندلی روبروی من پاهامون باهم شاید 5 سانت فاصله داشته باشه
دستاش رو گذاشته روی زانوهاش. دستاش غرق طلاست. توی النگوهاش فیروزه کاری شده
مثل ویترین به مغازه شده ا
دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه..
ده و نیممیتونست تیک تاک ساعت روی دیوار رو بشنوه‌. این خاصیت سکوته که هر صدایی رو قوی تر از خودش نشون بده.یازدهشبیه به تنهایی که کوچکترین احساسات رو ذره بین مییره.یازده و نیمهمیشه فکر میکرد ذات زمان جوریه که تا وقتی چیزی معنی میده تغییر کنه. دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه.وگرنه چرا جلو میره؟ چرا ساعت "ده و پنچ دقیقه" با "ده و شش دقیقه" فرق میکنه؟هیچ اتفاقی نمیوفتاد‌..به ساعت نگاه کرد. پس چرا کار می کرد؟هنوز نتونسته بود با فکراش کنار بیاد و دستاش
سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد
پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟
وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم...
..
.
.
.
.
.
.
.

یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...
.............
یه بار تا ۳ظهر خوابیده بودم بابام اومد گفت بلندشو دیگه خرس گنده عصر شد، از جام پاشدم بش گفتم؛ 
اگر بی هدف از خواب بیدار شدید بهتر است بخوابید... استیو جابز.
با دستاش یقمو گرفت از پنجره اتاقم منو انداخت پایین گفت؛ 
آدم های بی ارزش را نابود کنید.... هیتلر. 
خب یکی بیاد حالی صبا کنه که مهدی درگیری‌های خیلی بزرگتری از خدافظیتون داره. قرار نیست مث دخترای دبیرستانی استوری بذاره، قرار نیست مث تو پست بذاره و قرار نیست مث خود هشت ماه پیشش غم‌زده بشه.
توام چند هفته‌ی اول اینجوری‌ای. بعدش اشکات بند میان و به زندگی ادامه میدی و این بازه رو به عنوان قشنگ‌ترین و دردناک‌ترین روزای زندگیت تو دانشگاه به یاد میاری. قرار نیست تا ابد به دستاش فک کنی.
یه لطفی هم بکن صبا. فکرای مریض درمورد مثلث زهرماری قبلی نکن.
من واقدس ( خاله همسنم ) توی یک مدرسه بودیم دوران ابتدایی.
من کلاس اول ، اون دوم .
زنگ های تفریح باهم بودیم و بشدت هوای همو داشتیم.
اگه یکی منو اذیت  میکرد اقدس به حسابش میرسید ، اگه زمستون اقدس دستاش یخ میزد من دستکشامو میدادم بهش
عشق بودو علاقه بین ما موج میزد اونم مکزیکی!
البته دعواهم داشتیم ، یکی از مخوف ترین دعواهامون سر پسر همسایه بود!!
بابابزرگم اینا یه همسایه داشتن که خیلی خانواده محترمی بودن دختر وپسری داشتن به نام های
عاطفه وعلی!

ادامه
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهرو..پوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شد..یه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
مسعود کیمیایی یه فیلم داره با عنوان «تجارت». بخش‌هایی از فیلم خارج از ایران روایت می‌شه. فیلم صحنه‌ای داره که یکی از شخصیتای اصلی فیلم (به گمانم فرامرز قریبیان)، توی آلمان کتک مفصلی می‌خوره و آش و لاش میفته کنار خیابون. تو عالم کودکی که فیلم رو می‌دیدم از خودم می‌پرسیدم آخه چرا این آدمایی که از کنار این بدبیار کتک خورده رد می‌شن، یکی‌شون نمیاد کمک این بدبخت و مثلا ببردش بیمارستان و به دادش برسه. همه خیلی راحت و شیک از کنار فرامرز قریبیان
اقا یکی ازهمکارای مرد که روبروی من میشه میزش، خیلی وسواسیه و اعصابموخوردکرده
هرپنج دیقه ی بار اسپره ی ضدعفونی کننده میزنه ب دستاش و ب هاله اطرافش -_-
بعد من امروز حساسیت شخمیم عود کرده بود هی باید این ماسک پدسگو میدادم پایین و
بینی کوفتیمو پاک میکردم با دستمال ،بعدهرلحظه انتظار داشتم یارو سکته بزنه یا بیاد اطراف منو
هی اسپره ی بزنه :)) بعد گرسنم شده بود میخواستم بیسکوییتامو بردارم ازکیفم بخورم، ی لحظه
ب خودم اومدم دیدم اگر بخوام بااین دستا ب
این شبا تو یادت نره.. چیِ میشهـ تهـِ این زندگی ؟  دخترمو از رو تخت بلند کردم دستاشو بوسیدم 
و بردمش زیـر دوش. ولی هنوز اشک میریزه هنوز بغـض داره .. داغونهـ اوضاش :') دخترم دردش یکی دوتا نیست که؛ زیاد بهش قول دادم کهـ اینجوری نمیشه دیگه ولی .. شد .. خاستم دنیاشو بسـازم خاستم خوشحال ببینمش :') نشد . چرا؟ آخهـ همه ی آیندشو همه هدف هاشو با توجه ب عشق ش ساختمـ! عشقـ.ی که واسش اهمیت نداشت دخترشو خوشحال ببینه یا با دستاش خوردش کنه :') بازم این دُ
میگن به جای استفاده از داروی افسردگی، هشت نفر رو توی روز بغل کنین اکسی توسین خونتون بیاد بالا.
من به جای هشت نفر یه نفرو هر ساعت هر روز بغل می کنم!. کسی که نیم وجب قدش و یک کیلومتر زبون داره!!. مصداق همون فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.. داروی ضد افسردگی؟! خنده هاش، لپاش، نگاش، دستاش، بغلاش، حرفاش...  .
+شب امتحان ریاضی پایان سال-راهنماییم! دومین نوه ی خونوادمون به دنیا اومد. نه ماه تمام به شکم زن داداشم نگاه می کردم و با چشمام التماس می کردم: دخ
خانوم خونه ت یعنی همونی که :) ... اخرشب کرم مرطوب کننده
میزنه به دستاش ،،
چون از صبح که بیدار میشه
مشغول کار های خونه س و
دستاش خشک میشن و 
کرم نرم کننده میزنه ! 
و توی مرد فقط بوی اون
کرم رو متوجه میشی و
میگی چ بوی خوبی دارع این کرم
و متوجه درد و خشکی دستش
نیستی !! فقط دستای یک زن نیستک چروک و خشک میشن و با نرم کنندهمیپوشونه خشکی دستشو که مردش نفهمه :)قلب یک زن هم چروک و زخم میشهـ با محبت
 میپوشونه روشو ک مردش نفهمه ‌:)هیچ گاه یک مردمتوجه اندوه های پ
ارغوان با صدای هزار هزارتا گنجشگ که داشتن جان عشاق شجریان رو زمزمه میکردن بیدار شد، رفت کنار پنجره و صورتش رو چسبوند به شیشه و گرمای صورتش  شوق زندگی رو انژکسیون کرد تو رگ سرد پنجره، پنجره جونگ رفت و کم کم رنگهای مداد رنگی برگ درختا رو نقاشی کردن، رنگ کردن.
برگشت نشست روبروی آینه و زل زد تو قاب عکس، زل زد تو چشمای ارسلان که تو عکس نشسته بود روی کنگره دیوار و دست دراز کرده بود سمت ارغوان.
گره موهاش رو باز کرد و ریخت روی شونه هاش، تمام برفی که آسم
"سنگینیم از حماقته.یه چیزی توی سرمه. یه خاطره و شباهت مسخره به این شرایط مسخره تر که داره دیوونم میکنه.سنگینم.یاد اون شب توی ساحل میوفتم. سفر کوچیک یه روزه دور آتیش‌. اون موقع ها غر میزدم که چرا زودتر برنمیگردیم خونه"《چیکار میکنی؟》بی اینکه سرش رو بلند کنه و نگاهش رو از شن های نرم بگیره متوجه حضور یه نفر شد.روی تکه سنگی که توی فاصله کمی از اشلی بود نشست و همونطور که شن روی لباسش رو می تکوند بهش خیره شد.《یکم خلوت کردم. جمع اذیتم میکنه.》دختر "هوم
خانوم خونه ت یعنی همونی که :) ... اخرشب کرم مرطوب کننده
میزنه به دستاش ،،
چون از صبح که بیدار میشه
مشغول کار های خونه س و
دستاش خشک میشن و 
کرم نرم کننده میزنه ! 
و توی مرد فقط بوی اون
کرم رو متوجه میشی و
میگی چ بوی خوبی دارع این کرم
و متوجه درد و خشکی دستش
نیستی !!فقط دستای یک زن نیستک چروک و خشک میشن وبا نرم کنندهمیپوشونه خشکی دستشو که مردش نفهمه :)قلب یک زن هم چروک و زخم میشهـ با محبت
 میپوشونه روشو ک مردش نفهمه ‌:)هیچ گاه یک مردمتوجه اندوه های پن
از یه جایی به بعد ,که می بینی هر قدر خوبی ,قدرت دونسته نمیشه ,عوض میشی! وابستگیتو میذاری کنار و میچسبی به خودت ,به زندگیت ,درس و دانشگاهت  و خوشی هات ! تازه میببنی عههه اون پسره انقدر هم مهم نبود,میشه درس خوند ,خوابید ,رقصید ,آواز خوند حتی اگر قبول کنی خوشبختی دیگه واست تعریفی نداره! باز اوضاع روبه راه تر میشه... . اون پسر هم برمیگرده دوباره ادعای عاشقی میکنه باز میخواد که باهات ادامه بده ,اما تو چی?!? دیگه اون دختر ساده لوح و زود باور نیستی! ناز میکن
کلافه از گرما میشینم توی ایستگاه اتوبوس که چشم توی چشم میشم با یک بچه ی کوچولو،همون لحظه گرما رو فراموش میکنم ومیرم جلو دستاش رو میگیرم.مامان بزرگِ بچه اولش گارد میگیره،به روی خودم نمیارم ،خم میشم و دستاش رو میبوسم(پوست صورت بچه ها لطیف هست بنابراین هیچ وقت صورتشون رو نبوسید)
عینک آفتابی رو برمیدارم و تماس چشمی با مادرِ بچه برقرار میشه،با لبخند میگم چقدر پسرتون شیرینه،اسمش چیه؟
اون گارد اولیه رفته و با لبخند میگه "آرسام"
همون لحظه پسر اولی
دیشب توی مسجد وسط نماز پسرم مدام با من حرف می زد و می گفت "تموم شد بریم !" وقتی حرف می زنه بانمک میشه . مثل همه ی بچه های هم سن و سالش . بعد از نماز آقایی که بغل دستم نشسته بود دست دارز کرد به سمت محمد حسین که باهش دست بده . می خواست سر به سرش بذاره . محمد حسین هم یه هو رنگش زرد شد و جفت دستاش رو برد پشتش . بعد یک نگاهی به نفرِ کنارش انداخت و خودش رو کشید عقب و با نگاهش بهش فهموند : " هی آقا ! با شماست ! " و اون آقا هم دستشو دراز کرد و به آقای شماره ی 1 دست داد .
نوید پسر نماز خون و خوشکلیه ولی بیشتر از خوشکلیش جذابه و اینه که دخترها و زن ها زیاد بهش فکر میکنن اونم نامردی نمیکنه تو ذهن با دستاش اونارو نوازش میکنه و حتی دیده شده دوستاش و نیروهای غیب هم کمکش میدنن نه اینکه خودش تنها بتونه از دور زن هارو نوازش کنه و حتی ذهنش رو یک زن یا دختر نیست فقط اولش یه دختر میاد به ذهنش بعد نمیدونم از کجا زن ها پیداشون میشه و میپرن تو ذهنش تا به اونا فکر کنه خلاصه شده کیسه کش زن ها و دخترها البته درسته خودشم لذت میبره
با همون چشمای قهوه ای سوختش زل زد به رو به ر‌وش ، فندک سیاه رنگشو از جیبش در آورد و گرفت زیر سیگار بهمنش ، نگام به دستاش افتاد ، از سرما خشک شده بودن و ترک خورده بودن ، اولین کام و که گرفت ، گفت : میدونی چرا هیچوقت نمیتونم ترک کنم ؟ 
گفتم : چرا ؟ 
گفت : که آخه ، هر بار خواستم نکشم یهو پاییز شد
با همون صدای دو رگه ی گرفته اش گفت : میگم که دیره ، میرم و میرم و دیگه بر نمیگردم .. برف بارون نمیتونن ؟ 
پاییز به جسممون سردی نمیده ، بلکه سردی و تاریکی نابش م
سلام مامان، خوبی؟ چه خبر؟ چیکارا کردی؟ قبول باشه. دمت گرم، دیگه چیکار می‌خواستی بکنی؟ روز تاسوعا اینهمه خودت رو خسته کردی، عاشورا هم که کم نذاشتی. ایشالا هفته‌ی بعدی که نذر داری، میام خونه. به داداش گفتم اگه تونستین یه وعده برنج نذری برام نگه دارین. کار داداش چی شد؟ ای بابا. خب بذار مسئولیت کارهاشو بپذیره و تاوان کم‌کاری‌هاش اگر کم شدن از پس‌اندازهاشه، خودش پس بده. من نمیگم همه‌ی تقصیرات گردن اونه، بله جامعه هم مقصره. اما کی و کِی باید ای
سخت ترین کار دنیا ؟
کار در معدن؟
آتش نشانی ؟
کوره ذوب آهن؟
نه خیر ...
دیدن فیلم کره ای با مامان بزرگ ...به خصوص قدیمیاش ...
مثلا یه شخصیت مبارز رو گرفتن و دارن شکنجه میدن ...و دستاش رو بستن مثلا تو زندونه ...شروع میکنه گریه ...میگم گریه نکن مامان بزرگ ...میگه ببین دختر مردمو چطور انداختن زندون...!میگم دختر نیس مامان بزرگ ..پسره ...
میگه وا؟پس چرا موهاش بلنده ...میگم قدیما این شکلی بوده ...!دوباره گریه میکنه ...میگم چی شد باز ؟میگه لعنتیا نگا چطور اماما رو زندا
امشب موقع برگشتن از پاساژ، ویترین یه مغازه ای که از قضا چراغاش خاموش و تعطیل بود،چشممو گرفت.رفتم پشت ویترین وایسادم اجناسِ جذابشو تماشا کردم ! مغازه ى متفاوتی بود.
انگشترای نفیس،با نگین های فیروزه و عقیق و ..که برق نگیناشون چشمامو میزد.اسکناس ها و سکه های قدیمی! بشقاب های نقاشی شده.سماورِ طلایی! جعبه های جواهر و قاب عکس های نفیس.مغازه،مغازه ی عتیقه فروشی بود.رفتم پشت درش تا شاید محتویات داخل مغازه رو ببینم.با دستم رو پیشونیم سایبون گرفتم و دا
یاد چند شب پیش افتادم که قرص خوردم  عکسش تو اینستا استوری کردم 
یه چیزی فهمیدم که دارویی که میخورم با کسی که سابقه خودکشی و خودزنی داشت و همه جای دستاش پر جای تیغ و چاقو بود یکیه .... 
من از دردم گفتم اون جواب داد " اوه نه من اینجور نبودم"
اون از درداش گفت من جواب دادم " وای" 
درد دوتامون اضطراب و نگرانی و ...‌ امروز داشتم به یه چیزی فکر میکردم (ترجیح میدم نگم تا برام دست نگیرن و بعدها بگن هااان تو که میگفتی فلان پس حالا چیشد؟)  دیگه واقعا امیدی به خو
دستش رو زیر منبع برد، مشتش رو پر از آب کرد و چند بار به صورتش زد. سرمایی که به صورتش برخورد میکرد نفسش رو برای مدت کوتاهی میبرید.هوا کهنه و فرسوده بود. مثل سابیده شدن مفصل هایی که اینقدر ازشون کار کشیده که دارن از هم پاشیده میشن.موهای خیسش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید و سرجاش موند تا سراغش بیان‌.چرا همیشه وقتی میخواست کر بشه صداها واضح تر میشن؟وقتی نمیدونست کجاست..‌ نمیفهمید داره دور میشه یا نزدیک.جهت های توی سر اشلی فقط به سمت یه جهت بودن‌...در
 
هو سمیع
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
ابو سعد خنجری که زیر شال کمرش به نماد بزرگی می گذاشت رو کشید
- این شیطان رو باید همین جا کشت
فاصله ی چندانی نداشتیم تنها به اندازه ی یه قدم و یک دراز شدن دست
سعید پرید جلو و ابو سعد رو تو حصار دست هاش گرفت
خنجر یک سانتی بدنم متوقف شده بود
- امروز از مرگ نجات پیدا کردی اما ابو سعد نیستم اگه بگذارم زنده بری بیرون از روستا
- چه عالی پس منم بیرون نمی رم
فقط یادت باشه گفتی نمی گذاری زنده برم بیرون و یعنی تو روستا بمونم زنده ام
لایف ایز فاکین هارد، وقتی داشتم آشغالارو جم می کردم گفتم، بلید ادامه داره و در این حالت کار کردن خیلی سخت تره، حال آدم خراب میشه ولی فقط خراب جسمی، یعنی جسمت خرابه و وقتی ملاتونین میخوری دراز می کشی روی تخت تا لذت هیچکاره بودنو حس کنی تازه متوجه پاهات میشی که تیر می کشن، مچ پات و انگشتای پات و حتا ناخناش درد می کردن کل روز و تو وقت نداشتی به صداشون گوش کنی، بعدم یاد عشق مجازیت میفتی که دیگه نیس و اون آهنگیو که اونقد پخش شده رفته تو صدر پخشیا گو
دل نازک شدم مرتضی. خوشحالم. قبل ترا اوضاع انگاری جوری شده بود که اگه همون فرمون میرفتم جلو حس میکردم قلبم میشه یه تیکه سنگ.  میدونی مرتضی دل باید یه ویژگی هایی داشته باشه به نظرم، دل باید دریا باشه، دل باید نازک باشه، دل باید ساده باشه، من واسه دلم این چیزا رو میخوام.
امشب یه کلیپی دیدم، یه دختر بچه  تو ترافیک جلو یه ماشینی میرقصید، یه دکلمه ای از شعر شاملو بود، یه جمله ش این بود، غم نان اگر بگذارد...
صورتش خوشحال بود مرتضی، بچه بود، صورت بچه ها
+ بعد این همه سختی
بعد این همه چشم انتظاری
میرسه یه روزی که مچاله بشی تو دو وجب آغوشی که فقط واسه خودت باشه؟
که خستگیت با فشار دستاش رو استخونات در بره؟
که نخ سیگارو از لا انگشتات بکشه بیرون مهر بزنه رو جاش مبادا چیز دیگه‌ای مهر بزنه رو لبات؟
میشه بلاخره بیاد اون «آذر»ی که برگ‌ریزون غروبش غم عالم رو نریزه رو سرت
که به جای این چرت و پرتا بگی گور بابای دنیا بیا بریم اندازه دو کلوم حرف ناحساب گز کنیم خیابونا رو؟
چی میشه بعد این همه خستگی یه روز بر
داشت زیر لب می‌خوند:
"که من باد میشم میرم تو موهات..."
بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تختو جا‌به‌جا کنیم، کمرم درد گرفت به خدا! 
با شیطنت باز گفت:
" ای بخت سراغ من بیا، 
که رخت‌خواب من با خیال خامم گرم نمیشه"
بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه‌ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه، میگه هِــــــی... 
کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟ 
میگه: 
میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسی توو زندگیش عاشق یک نفر با
دیروز بعد از مدتها که همه دور هم جمع شدیم، خواهری که یه کم از من بزرگتره تا منو دید یهو هجوم آورد سمت منو همونطور که لُپهاش به اینور و اونور پرتاپ میشدن گفت: سلاااااااااااااااام داداااااااااااش! منم همینطوری سرد و یخ گفتم خوب حالا . سلام. نخوری به جایی.
رسید به من و دو تا دستشو آورد بالا که منو در آغوشش بگیره که یهو گارد گرفتم. 
گفت چته؟
 گفتم تو چته؟
گفت دلم تنگ شده میخوام ببوسمت. 
گفتم منو ببوسی دلت باز نمیشه برو اونور. 
دیدم کوتاه بیا نیست به
شب هفتم محرم
یکم دیگه ... دووم بیار ...
طرفای ساعت ۸ بود که زدم شبکه سه ، داشت کربلا رو زنده نشون میداد ، مردی که داشت صحبت میکرد با هر حرفی که درباره امشب میزد بغضش میگرفت ... 
صبح هم تو استادیوم آزادی و مصلی‌ مراسم شیرخوارگان حسینی رو برگزار کردن ... 
برای امشب ... برای شش ماهه ی‌اباعبدالله ...
شب هفتم محرم شب حضرت علی اصغره ... شب جگر گوشه ی اباعبدالله ، جگر گوشه ای که تیر سه شعبة حرمله بند بند گلوشو گرفت ، شش ماهه ای که اباعبدالله خونشو تو دستاش گرفت
بسم الله 
عزیز پیرزنی بود باقد نهایت ۱۵۰ و با وزنی بین۴۰ تا ۴۵ کیلو با روسری سوزن زده زیر گلو بدون بیرون بودن یه خال از موهاش که با توجه به سن بالاش اتفاقا بیشترش سیاه بود . 
یه پیرزن با چروکای دل فریب که دوست داشتی مدام دستاش و بگیری و فرق بین چروک و رگ رو روی دستش کشف کنی .
تمام سالای عمرش رو بعد از بابا بزرگ به سفر بود البته جز ۵ ، ۶ سال پایانی که تنفسش سخت شده بود و دیگه نمیتونست تنها سفر کنه .
هر دفعه که پیشم می نشست و میدید کتابام جلوم ولو شده
امید پسر باهوش و آروم و مودب کلاس ششم منِ،افغانِ،اوایل حدس نمیزدم چهره متفاوتی داشت.
امروز سر کلاس یکی از بچه ها گفت: خانم امید میره مشهد
منم بی خبر گفتم خب برگشتی مسابقات رو برگزار میکنم.
یکی دیگشون گفت: نه خانم امید برای همیشه میره.
من یهو نگاش کردم و با تعجب گفتم،امید!!!!برای همیشه!میری!؟
یهو زد زیر گریه،همچین بغض کردما یعنی ولم میکردی گریه میکردم، دلم میخواست اشکاشو پاک کنمو محکم بغلش کنم،اصلا من طاقت دیدن گریه مردارو ندارم بچه و بزرگ هم ن
در رو باز میذارم تا یکم هوای خنک بیاد تو. کلاغه مث همیشه نشسته رو میله ی تراس. منتظره تا براش آب و دون ببرم. اگه نبرم نوکم میزنه. انقدر نوک میزنه تا گوشتمو رد میکنه و استخونامو سوراخ. یه عده کرم اونجا تو خاک گلدونا اسکان دارن. خیلی گنده و گوشتالو و زشت. جیغ میکشن هر روز هرموقع که دلشون بخواد. راهی واسه ساکت کردنشون هم وجود نداره. سوسکای توی راه آب هر روز میان سلام و احوال پرسی میکنن و میرن. خیلی ارادت و ارق دارن بهم. 
اینجا هر روز ناهار پیتزای سبزی
چیکارکنم خو؟ مگه گناه من چیه جز اینکه دوسش دارم؟ اون خودش میدونه دوسش دارم اذیتم میکنه...
بعضی وقتا انقد گریه میکنم چشمام انگاری آتیش توشه.
به دخترعمه هاش حسودیم میشه که انقدر بهش نزدیکن ولی من دورم.
میدونم اونم دوسم داره
مطمئنم که بیشتر از هرچیزی دوسم داره.
چطوری میتونه خاطراتمون و فراموش کنه؟
من که میخوام فراموشش کنم خاطره هاش میان جلو چشم و نابودم میکنن چیکارکنم خو عاشقشم.
یه روز که امتحان زبان داشتیم دستش و دراز کرد طرفم و گفت غم آخرت باش
کاش من پسر بودم...کاش پسر بودم و نشون میدادم چطور باید با یه دختر...با کسی که عاشقشی چجور رفتار کنی...براش شعر میگفتم...تو چشماش نگاه میکردم و مولانا میخوندم...دستشو بی ترس از هیچکس محکم میگرفتم...و بی توجه به آدما تو خیابون وایمیستادم جلوش یهو...موهاشو کنار میزدم و میگفتم تو چرا انقد نازی اخه؟از موهاش تعریف میکردم...از دستاش...از برق چشماش...از خط منحنی زیبای لبخندش...انقدر از زیباییاش میگفتم تا دیگه محتاج شنیدن تعریف و تمجید از هیچکس دیگه ای نباشه...
شب هفتم محرم 
لالالالا 
یکم دیگه ... دووم بیار ...
طرفای ساعت ۸ بود که زدم شبکه سه ، داشت کربلا رو زنده نشون میداد ، مردی که داشت صحبت میکرد با هر حرفی که درباره امشب میزد بغضش میگرفت ...
صبح هم تو استادیوم آزادی و مصلی‌ مراسم شیرخوارگان حسینی رو برگزار کردن ...
برای امشب ... برای شش ماهه ی‌اباعبدالله ...
شب هفتم محرم شب حضرت علی اصغره ... شب جگر گوشه ی اباعبدالله ، جگر گوشه ای که تیر سه شعبة حرمله بند بند گلوشو گرفت ، شش ماهه ای که اباعبدالله خونشو تو
در میانه متن غمگینی بودم ک هفته گذشته توی سرم میچرخید
همین دو ساعت پیش
اما الان نمیتونم چشمامو باز نگه دارم و بوی ادکلن او رو میدم
....
هرگز در زندگیم این اندازه ازار ندیده بودم ک از زمستان تا حالا دیدم
تازه بعد از اینهمه مدت
امروز به خودم اعتراف کردم ک از کمی مخدر بدم نمیاد، شاید
مسکن؟ حتما!
....
پوستش خشک و خنکه
دستاش عرق نداره و هر لمسش مثل لمس اوله
مسکن....یک ساعت آعوش و کمی نوازش مسکنه
درد رو پنهان میکنه
ولی چیزی رو حل میکنه؟
....
چیزی رو حل نمیک
روزی که تازه توی شهر بوشهر تونسته بودم اتاقی برای خودم اجاره کنم وسیله‌ی زیادی همراهم نبود. دو تا پتو و یه کوله‌پشتی و یه زیرانداز. شب که می‌خواستم بخوابم یه پتو رو پهن کردم و روش خوابیدم، اون‌یکی رو گذاشتم روم و چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم. حدودا دو، سه شب به همون وضعیت بودم تا بالاخره آخر هفته شد و برگشتم بندر گناوه. در عرض یه روز چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم و یه سری چیزا هم از خونه خودمون برداشتم و بعد به همراه بابا و دو تا خواهرا تو
نمی دونم چرا بچه که بودیم بهمون میگفتن برای روز مادر یه نقاشی بکشیم و روش با خط کودکانه بنویسیم:
مادر عزیزم دوستت دارم

چرا بهمون نمیگفتن توی چشماش زل بزنیم و هزار بار این جمله رو تکرار کنیم و سخت بغلش کنیم؟ چرا؟ واقعا چرا؟
نوشتن برای وقتیه که تو همچین روزی دیگه دستت به دستاش نرسه...چشمات به چشماش نرسه....
نوشتن برای فرسنگها فاصله ست....
نوشتن برای وقتیه که کنارت نباشه...
پس امشب اگه هنوزم پیش خودت داریش بی واسطه توی چشماش نگاه کن و بگو اندازه همه
سلام...
امروز زنگ اول فناوری داشتیم...:/
مسئول جمع کردن پول ها شدم...://///
قرار بود نفری 9000 تومن بگیرم و همه 10000 تومنی میدادن...
من هم 1000 نداشتم که بدم بهشون...
خلاصه که یه ده تومنی گرفتم و بردم دفتر ناظم هامون گفتم:
خانم"ع" ده تا 1000 دارین؟
_مگه من بقالیَم که ده تا هزار داشته باشم؟
 
ولی اونیکی ناظممون بقالی بود:|
ده تا هزاری داد بهم...:)))
 
زنگ سوم قرآن داشتیم و معلممون خیلی لحن خانم جلسه ای داره...:/
انگار یه عالمه پیرزن نشستن و با اون لحن میخونه...:/
سر زنگش ه
دوستم چند روز بود میگفت به یک اتفاق خوب نیاز دارم خانوادم خنثی شدن همه چز زیادی روزمره شده و اون اتفاق خوب قبولی خواهرش بود توی دانشگاه فرهنگیان .وقتی از خونه برگشت امید به زندگیش برگشته بود خوشحال بود .
من نه ته خط میدونید کجاست من مدتی اونجا خونم بود البته هنوزم هست هر روز برای کنکور تلاش میکنم ولی اتفاقات اطرافم پر از بار منفی ان مرگ مریضی حسادت توهین و خیلی چیزای دیگه پریشب دوتا امتحان داشتم حالم خوب نبود بدنم یخ بود پر از حسای بد به اضافه
وقتی در حیاط رو باز میکنم که برم خونه دخترم از داخل خونه هی میگه : باباتتتت ، باباتتتت
منم از تو حیاط هی میگم: جووووونم ، عششققم ، عمرممم ...
وقتی در حال رو باز میکنم دستاش رو باز میکنه میاد بغلم منم نازش میکنم ، بوسش میکنم و احتمالا تا کلی وقت از بغلم پایین نیاد و بعدش هم بازی میکنیم با هم . 
شهدای ِ مدافع حرم ، شهدای ِ مظلوم امنیت نوع ِ بشرند  نه تنها ایران .
فرزندان و همسران آنها به اندازه ی کافی دلتنگی دارند ، بی پدری دارند ما دیگر با بحث های س
مادرتو ندیدن سرتو می بریدنروی سینه ات پرید و روی سینه ات دویدندستاش میلرزه خنجر می افتهبا صورت رو خاک مادر می افتهدوباره خنجرو به روی حنجرت گرفتسرت رو که برید روبه رو خواهرت گرفتوای وای وای حسین ای حسین وای حسین وایاومده مادر تو این دم اخر توبا معجرش ببنده چند تا زخم سر تواز بالای تل زینب میبینهقاتل با بالای سینه ات میشینهوالشمر جالسٌ سینه با ساق پا شکستبه تو لگد زد و کمر مرتضی شکستپهلوی مادرت دوباره بی هوا شکستوای وای وای حسین وای حسین وای
فردی به نام 
@drbehrouz
پستی گذاشته بود و نوشته بود که« وقتی با همسرتون قهرید، لباسای حریر و باز بپوشید تا کدورتاتون برطرف بشه»
.
در ظاهر این راه حل خیلی جذابه «بدنت مشکلات زناشوییتونو حل میکنه»
.
اما در باطن:
مخاطب الان من شما خانمها هستید: فرض کنید با همسرتون جرو بحث کردید، اونقدر شدید ک به‌جایی نرسیدید و هردو «سکوتی خشم آگین» دارید ک عامیانش میشه «قهر»...توی اون حالت فقط دارید به عصبانیتتون فکر میکنید و
 اینکه اشتباه کردید باهاش ازدواج کردید،
توی خوابم، داشتن می‌کردن همدیگه رو، یعنی مقدمات س.کس رو فراهم می کردن. یه آدم خارجی گوشه اتاق نشسته بود، نمی‌دونم چرا. رو به روش یه مانیتور شفاف بود، از اینایی که توی فیلمای علمی تخیلیه. دوست داشتم باهاش گپ بزنم و ببینم برای چی اینجاست؟ قضیه‌اش چیه کلا؟
صدای پا اومد.
همه اونایی که مشغول مقدمات جنس.ی بودن جمع و جور کردن، دویدن و رفتن طبقه بالا.  من هم رفتم بالا. هنوز هم مشغول کندن لباس و [س.کس] کردن بودن، حتی اون‌جا. با یه پوزیشن عجیب و غریب - ی
دقت کردی امروز اصلا شبیه جمعه نیست؟ جمعه ها یه شکل دیگن بابا. غم عالم رو دل ادم میریزه جمعه. اما امروز نه که غم نباشه یه رگه هایی از سرخوشیم هست. فقط خیلی کما ولی رنگ امروزو عوض کرده. راستی نمیدونی چقدر دلم هوای کتاب خوندن داره. یا کتاب خریدن منتظرم این ماه تموم شه پول تو جیبی بگیرم تندی برم مولی کتاب بنیامین رو بخرم بشینم خودمو خفه کنمو بخونمش یه سره تمومش کنمو باش زندگی کنم. راستی بهت نگفتم که چند روز پیش البومارو نگاه میکردم اولین عکسی که تو
صبح زود زدم بیرون، تو راه رفیق صمیمی کل دوران تحصیلیمو دیدم. زهرا یکی از بهترین دختراییه که تاحالا باهاشون ارتباط داشتم. سه ساله با یکی از فامیل های دورشون عقد کرده.  ازش پرسیدم عروسی چی شد که گفت زیر خرجا کمرشون شکسته و دهنشون سرویس شده. با این که اوضاع مالی خونواده زهرا و شوهرش خیلی از ما بهتره، فکر نکنم من بتونم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم. خیلی خوشحال شدم از دیدنش و قول دادم لباس عروسش رو خودم بدوزم که گفت حتمن قبلش باهام قطع ارتباط می کنه
پس از انجام یک پارک دوبل ناموفق در خدمتتون هستم:)بابابزرگمو آوردیم پیش دکترش، بابام جا پارک پیدا نکرد و دوبل پارک کرده بود! گفت پشت فرمون بشین اگه کسی خواست حرکت کنه ماشین رو این ور اون ور بکش که مزاحم نباشیم.
منم نشستم پشت فرمون داشتم با یکی از دانش آموزام حرف میزدم که یهو دیدم یه جای پارک خالی شد و رفتم که یه پارک دوبل برم:)))
آخرین باری که دوبل رفته بودم، مربوط میشه به امتحان رانندگی دو سه سال پیش:)
تو ذهنم داشتم دنبال فرمول دوبل پارک می گشتم ک
خانم هیوا و اقای نیمه گمشده خسته و مونده از یه جراحی ناموفق چند ساعتی بیرون میان.سکوت محض. ناراحتی و گشنگی و درد پا و گردن وجود جفتشون رو فرا گرفته. اسکراب خونی شون رو در میارن و توی سکوت نیمه شب بخش جراحی توی راهروی دراز راه می رن. دمپایی های پلاستیکی اتاق عملشون هم روی کاشی خیس بخش سرجری شلپ شلپ می کنه.دم آسانسور می رسن.آقای نیمه گمشده به خانم هیوا میگه پایین می بینمت. خانم هیوا میره رختکن و وقتی روی کاناپه ی وسط رختکن میشینه به عمق درد توی بدن
در حالیکه کف دستم رو فشار می دم به پیشونیم بهش می گم: سرم خیلی درد می کنه.
 میاد، سرم رو می گیره تو دستاش، پیشونیمو می بوسه.
می گه: بهت گفته بودم چون سیدم، اگه سرت رو ببوسم دردش ساکت می شه؟
بعد تو چشمام نگاه می کنه و می پرسه: دردت خوب شد؟
 تو چشماش نگاه می کنم و می گم: آره ولی نه به خاطر سید بودنت، به خاطر اینکه تو، همون آدمی هستی که من تو این دنیا از همه بیشتر دوستش دارم.
شبی که گذشت؛ شب خیلی خوبی برام بود. یه دختر کوچولوی خیلی بامزه و خوشگل به اسم الینا منو مجذوب خودش کرد. عالم بچه‌هایی که میتونن صحبت کنن با عالم بچه‌هایی که نمیتونن صحبت کنن خیلی متفاوته. دقیقا نمیدونم الینا می تونست صحبت کنه یا نه اما سه کلمه رو خیلی خوب بلد بود و بارها ازش شنیدم؛ ماما، بابا و نُه :)
واکنش‌های بچه‌ها برام همیشه جالب بوده و هست؛ وقتی ظرف شکلات رو جلوی الینا گرفتم، برق چشماش حواسم رو بهش جلب کرد و با اون دستای کوچول موچولو سه
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_هشتم
.
دفعه ی اولی که گفت خانومت ما دوتا با تعجب هم رو نگاه کردیم و دفعات بعد اون سرش رو می انداخت پایین و من ریز ریز می خندیدم
از بیمارستان بالاخره زدیم بیرون
دم در من ایستادم چند قدم رفته بود که متوجه شد
ایستاد و برگشت سمت من
- چیزی شده؟
ساکت بودم
- بیایید شما رو من می رسونم
- کجا؟
- متوجه نشدم
-کجا منو می رسونید
-خب خونتون
-من خونه ای ندارم
چشماش گرد شد
مثل آواره ها نشستم رو زمین کنار پله ها
کنارم نیم خیز شد
- خواهشا بلند شی
حالم معلوم نیست، دو ساعت میبینی خوبم، دو ساعت دیگه میبینی رو به موتم، امروز از تنگ نفس سر گیجه گرفته بودم پدرم بدون اینکه بهش خبر بدم اونقدر نگران و سراسیمه خودشو رسوند خونمون میگفت داشتم کار میکردم یک دفعه قلبم فشرده شد و دلم شور زد برات، رامو گرفتم اومدم خونتون، بهش گفتم نیا بالا به من نزدیک نشو شما سنت بالاست بگیری برات خطرناکه، اما گوش نکرد میگفت اگه قراره بلایی سر تو بیاد دنیارو نمیخوام نفس میخوام چیکار وقتی نفس من تویی
اشک میریختمو نگ
تو باشی، قهوه‌ی دالگونا هم نباشه، فدا سرت :)
 
قبل از زدن این حرف و درج کردن این عکس اگه وبلاگ رو میدادم خوب بود. دیگه بعد از این راه نداره، ینی راه داره، روم نمیشه.
امروز تلویزیون تو بخش بدون تعارف ۲۰:۳۰ یه آقایی رو آورده بود که از کارگری به کارخونه داری رسیده بود. از روزای سخت زندگیش گفت، از سخت کار کردناش گفت، از این که چند بار دستش زیر دستگاه پرس آسیب دیده بود و از این که بعضی شبا انقدر خسته بوده که به زحمت ۱۴ کیلومتر مسیر از محل کار تا خونه ا
برای اینکه بتونیم سایتی رو بسازیم، باید اول اسکلت‌بندی سایت رو انجام بدیم.
بزارید با مثال بهتون توضیح بدم که بهتر متوجه بشید. فرض کنید شما می‌خواید یه آدمی رو درست کنید. یه آدمی که بتونه سرپا بشه و ظاهر درستی داشته باشه و بتونه حرکاتی انجام بده و کلاً زنده بشه.
خب پس میریم یه آدم بسازیم. صبر کنید. کجا دارید میرید؟ خاک نیاز نداریم برای ساختن آدم :-) خب توی برنامه نویسی ما می‌خوایم یه آدمی رو بسازیم. پس اول باید اسکلت آدم رو تعریف کنیم. خب. اول می
سرش را پایین انداخته بود و ارام ارام گریه میکرد.این وقت ها پرسیدن اینکه چرا گریه میکنی یک سوال سخته.بدون مقدمه خودش گفت:
از وقتی یادم میاد حرف بد میزد و بددهن بود.به هرچی و هرکسی فحش میداد.از چراغ قرمز خیابون ها تا بازیگر سریال و مجری فلان برنامه.یک وقت هایی سکوت میکردم و از کنارش رد میشدم.اما این روزها دیگه کشش شنیدن این حرف ها را ندارم.بابت هر ماجرا و موضوعی حرف بد میزند و وقتی بهش تذکر میدی ،میگه مگه به تو فحش میدم یا عمو و دایی تو هستند که به
ا‍♂Johnny (جانی)
 
• اسم استیج: 
جانی / Johnny / 쟈니
 
• اسم اصلی: 
جان سو / John Seo
Seo Young Ho / 서영호
 
• موقعیت: 
ووکال، دنسر، رپر
 
• تولد: February 9,1995
20 بهمن 1373
 
• محل تولد:
شیکاگو، آمریکا
 
• قد: 184cm
 
•گروه خونی: B
 
•یونیت ها: 
NCT U
NCT 127
 
• فکت ها::
- اون تک بچه‌س.
- تحصیلات:
Maple School, School of Performing Arts Seoul (서울공연예술고등학교), practical dance department (실용무용과) [transferred], Glenbrook North High School (graduated)
- اسم مستعارش "اوپای همه" هست.
- جانی با اکسو کاراموز بوده تا وقتی که برای دبیو اماده میشد
قلب تو قلب پرندهپوستت اما پوست شیرزندون تن و رها کنای پرنده پر بگیراون ور جنگل تن سبزپشت دشت سر به دامناون ور روزای تاریکپشت این شبای روشنبرای باور بودنجایی باید باشه شایدبرای لمس تن عشقکسی باید باشه بایدکه سر خستگیاتوبه روی سینه بگیرهبرای دلواپسی هاتواسه سادگیت بمیرهقلب تو قلب پرندهپوستت اما پوست شیرزندون تن و رها کنای پرنده پر بگیرحرف تنهایی قدیمیاما تلخ و سینه سوزهاولین و آخرین حرفحرف هر روز و هنوزهتنهایی شاید یه راههراهیه تا بی نها
دل عضو پیچیده ای ه .با اینکه خیلی ها ، خیلی دنبالش گشتن - گوش تا گوش قفسه سینه- ولی پیدا نشد که نشد. اگه پیدا می شد عجیب بود ؛ اگه خودش رو نشون می داد تهش می شد قلب دیگه ترکیبی سوراخ سوراخ از ماهیچه و خون و ... . اون وقت هر موقع می گرفت به جای اینکه نازش رو بکشن با سیم و لوله و بالن می افتادن به جونش که بازش کنن .
نمی دونم شما چی جوری حسش کردین ولی مال من معمولاً با گرفتن ابراز وجود می کنه - با دستاش خودشو بغل می کنه می شینه گوشه قلبم ،تنها-
راستی ؛ اصلاً
"من نمی‌خوام این بازی کثیفو ادامه بدم." اینو میگه و با یه حرکت هرچیزی که روی میزه رو روی زمین پرت میکنه. از صندلیش بلند میشه و به سمت پنجره میره تا ریه هاش رو از هوای شب پر کنه. آخرین سیگار برگی که توی جیب بارونی‌ش مونده رو با استرس درمیاره، ولی تا میاد اونو روشن کنه، دستاش می‌لرزه و فندک از پنجره پرت می‌شه پایین. (-کبریت میفته یا فندک؟ +فندک. چرا باید کبریت داشته باشه آخه؟ -کبریت باحال تر بود که.خب فندک میفته یا سیگار؟ +فندک. ) لعنت بهش. لعنت بهش.
دیروز برای اولین بار تو عمرم یه قرص آرامبخش گیاهی خوردم و چقدر بهم کمک کرد،  خیلی الکی حالم بد بود شاید چون دو روز بود با بنی حرف نزده بودم ، بعد از خوردن قرص خیلی آروم تر به بقیه کارام رسیدم 
اوضاع اقتصادیم اصلا رو به راه نیست و حدودا یک ماه و نیم هست که در آمدی ندارم، البته همیشه تیر و مرداد بازار نقشه کشی رکود می کنه...
نمی دونم شاید هم دلایل دیگه ای داره 
متاسفانه خیلی مغرورم و اصلا حال ندارم برم از کارمندی که برام مشتری میفرسته برم بپرسم چر
دانلود آهنگ رضا صادقی راحت رفت + متن و کیفیت عالی
ترانه زیبا و بسیار شنیدنی رضا صادقی بنام راحت رفت همراه با متن و دو کیفیت 320 و 128 از جاز موزیک
Exclusive Song: Reza Sadeghi – Rahat Raft With Text And Direct Links In jazzMusic.blog.ir
متن آهنگ رضا صادقی راحت رفت
───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── 
توو سادگی کسی نمیرسه بهت
دلش نخواست دلیلشو بگه بهت
یه روز یه جا نگاش میوفته باز به چشمت
بگیر بخواب دلِ دیوونه یِ خودم
ببین که آب گذشته از سرِ تو هم
بگیر بخواب ، نبینی سختی های عشقو
راحت رفت ، بدونِ دله
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دهم
.
یکم که گذشت سرم رو از رو پاش بلند کردم و خودم رو پرت کردم یه طرف دیگه ی تخت بالشت رو بغل کردم 
_خیلی دوست دارم مامان مهری
_خسته ای بخواب منم میرم
مهری خانوم بلند شد چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون
اصلا دلم نمی خواست بخوابم
نمی دونستم چی کار کنم
فردا صبح اولین کلاس هامون بود
نمی خواستم از ایران برم
خدا آخه چی کار کنم 
یه بار هم شده منو کمک کن 
فقط یه بار
چرا اصلا منو نمیبینی
چرا حتی یه ذره توجه نداری بهم 
می خواستی ولم کنی اص
سلام . . . 
بهم میگن که تو خوب حرف میزنی. میگن بلدی چطوری با زبونت بقیه رو راضی کنی. حتی ی دختر خانمی که مثل خواهرم دوستش دارم برگشت گفت به من که "تو زبون بازی" . . . خلاصه انگار بلدم حرف بزنم ولی نه زبون بازی که آخه . . . من اسمش رو میذارم "توانایی بیان احساسات در قالب کلمات". بله این یکی کار هر کسی نیست خیلی ها بلد نیستن بیان کنند چیزی رو که توی دلشون هست یا احساسای رو که دارن . . . ولی گویا من بلدم ک ب زبون بیارمشون که بگم درونم چطوری دارم حس میکنمش.
بعد ب
دلخونم از غمت عموجونم
بی تابه قلب خون و محزونم
تنها موندی میون این میدون
تنها باشی و ساکت بمونم
دوره‌ت کردن نامردا / شمشیرا میرن بالا
عمه دستاش می‌لرزه، واویلا
زنده بودن بدون تو درده / زندگی بی وجود تو ننگه
من طفل مجتبایم و حقم / جنگیدن توی میدون جنگه
والله لا افارق عمی
ادامه مطلب
یه وقتایی آدم یادش میره برای طولانی مدت خودش رو توی آینه نگاه کنه! یادش میره چه شکلی بوده! یادش میره بره دنبال چین و چروکا بگرده، دنبال جوشا یاخالای قدیمی و جدید...
 گاهی آدم یادش میره نگاه کنه ببینه چقدر تغییر کرده ...یه روزی یهو یه بچه چشمش رو باز میکنه میبینه یه جای بلند وایساده، از اون بالا کفشایی که پاشه رو میبینه  که چقدر ازش دورن همون اول به خیال بچه گانش خطور میکنه که بابا لنگ دراز شدم ! اما زودتر از اونکه انتظارش رو داشته باشه توی کتابای
شاید آهنگش پرتتون کنه به سمتی که این دنیا خلافش حرکت میکنه، شاید مبالغه ست توصیفاتم ولی برای خودش و سبکش و تک تک واژه های شعراش، حتی حرکت دستاش روی کلاویه های پیانو که بعضی آهنگاشو متمایز میکنه، جون میدم. به همین شدت!
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فای
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد
 
داشت سعدی می‌خوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگه‌ی کاهیِ تاشده‌ی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونه‌ی شبایِ شعر خوندن‌تون. مستاصل‌ترین بیت‌شون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکه‌ی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستون‌تون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازی‌کردنتون. احتیاج می‌دونین یعنی چی؟»‌دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوه‌ایِ طره شده‌ی جل
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد
متن تولیدی:
جنگل بکری بود پر از گیاهان نایاب با درخت های بلند و پر از شکوفه های بهاری خورشید که میتابید گربه نالید خرگوش شنید ممد گرخید ولی گربه و خرگوشی انجا نبود تبسمی  در گوشه ذهن جنگل دفن شده بود جرج روی سنگی که از کنار رودخانه عبور میکرد چمباتمه زد غرق در افکار عمیق خودش بود چیزی به سرعت از جلوی چشمش عبور کرد و ان زنبور کوچکی بود که به دنبال گل ها میگشت پروانه ها تک تک از روی گل ها به پرواز در میامدند جرج به دنبال صدایی دور، به یک کلبه چوبی
نشسته کنارم. سرمو گرفته تو آغوشش. موهامو نوازش می‌کنه. عطرش دوباره تمام اتاقو پر می‌کنه. نگاهمون خیره‌اس. من به پاش، اون به کاغذدیواری سورمه‌ای. یه دستش تو موهامه، یه دستش رو شونه‌ام. صدای افتادن قطرات کوچک اشک روی موهام میاد. حس خیسی. آواز میخونم: چرا گریه می‌کنی؟ میگه: چرا مشکی پوشیدی. نمیپرسه. خبر میده از پرسیدنش. صداش گرفته. دیگه دستشو تو موهام حرکت نمی‌ده. موهامو چنگ می‌زنه. فشار ناخناش تو پوست سرم با هر کلمه‌ای که میگه بیشتر میشه: دلت
اون ر‌وزا که من، شبیه پروانه کوچیک آبی بودم، از زمین،
تو؟ تو چی بودی؟
یه آدم فضایی که بارها ازت نوشته بودم؛ از کجا؟ پلوتون؟
من پر پرواز نداشتم و تن سپرده به باد بودم، شبیه پنجره ای که باز بود روی باد.
ولی تمومِ تو آهنی بود. احساساتت آهنی بود، قلبت، دستات، دنیات.
من اما به تو، دستام رو، رگام رو حتی، چشمای روشنم رو، بخشیدم که بتونی حس کنی چیزایی که ما از این سیاره احساس می کنیم رو.
بعد تو، دستام رو، چشمام رو، احساساتی که بهت داده بودم و مطمئن بودم
بچه ها سلام.
 
اوووم این ماییم که باز میتونیم ارتباط داشته باشیم؟ من انقدر انتظار کشیدم و به جایی نرسیدم که واقعا از همه چیز فاصله گرفتم. الان سه روزه تلگرامو باز میکنم میگم خوب که چی؟ اینستا رو باز میکنم میگم خوب که چی؟ وبلاگو باز میکنم میگم....
 
حالا امشب تصمیم گرفتم باز زور خودمو بزنم و شروع کنم. چون من آدم تشنه ی ارتباطی هستم.میخوام که راههای ارتباطیمو با این دنیای کوچیکی که درست کردم حفظ کنم :)
 
از کارهایی که تو پست قبلی نوشتم فقط دیدن سریا
خاله دستاشو نشونم می‌ده. رنگ ناخن‌هاش عوض شده و همه از وسط به داخل خم شده‌ن. بهتر بگم ناخن‌هاش چروک شد‌ن.انگار که دلم نمی‌آد نگاهشون کنم. از اون جایی که همیشه یک نیرویی در من با همه چیز مخالف ت می ‌کنه و با خودم بیشتر؛ دستا‌ش رو گرفتم و ناخن‌هاش رو یکی یکی لمس کردم.شستش را نگاه می‌کنم. می‌گم: راستی دکتر چی گفت؟ می‌گه: گفته برو متخصص ببینه، کار من نیست.دو سه سال پیش که برای سیسمونی یکی از دخترهاش کار کرد. به مرور استخوان شستش زد بیرون و عم
 
داشت زیر لب می خوند: "که من باد میشم میرم تو موهات..."بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تختو جا به جا کنیم، کمرم درد گرفت به خدا! با شیطنت باز گفت: " ای بخت سراغ من بیا، که رخت خواب من با خیال خامم گرم نمیشه"بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه، میگه هیییی... کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟ میگه: میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسى تو زندگیش عاشق یک نفر باید بشه، اون آد
دی ماه بود که خبر شیوع ویروس جدید ب نام کرونا وارد چین شد و خیلی ها ویروس شد بلای جونشون و دار فانی رو وادع گفتن وخیلی های دیگه جنگیدن و بهش غلبه کردن،من فکرشم.نمیکردم که به جر ووهان چین این ویروس جای دیگه بره،اوایل بهمن ماه 98 بود که عده ای گفتن ویروس وارد ایران شده و عده ای تکذیب کردن،تا 28 بهمن بود که خبر فوت دو نفر از شهر قم همه جا پیچید،بلهههه درست بود اون دو نفر کرونا داشتن،خیلی حس و حال بدی بود عده ای باور میکردن عده ای هم میگفتن دروغ و ربطش
یارحمان 
 
۷ مهـر ۹۸ روز آتش نشان 
 
دیروز با کلی شوق و ذوق یه جعبه کاپ کیک یا همون دسر مخصوص از سولدوش گرفتم 
 
البته لازم به ذکره با مامان :) 
 
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه ساعت ۱۰ بود که رسیدم و به |عین| زنگ زدم 
 
من جلوی ایستگاه م ، گفت الآن میام 
 
جعبه شیرینی که دستم دید خوشحال شد 
 
گفت بیا به همکارا از طرف خودت حضوری میخوای تبریک بگو O_o 
 
منم گفتم نه ، گفت تا اینجا اومدی بیا زحمت کشیدی 
 
خلاصه با فرمانده و دو تا از همکارا سلام و تبریک 
 
به |عی
کامی دستای درنا رو بین دستاش گرفت و اونو دعوت به نشستن کرد،سیگاری اتیش زد وباهم روی صندلیای فلزی بالکن نشستن نگاه کامی به اسمون خیره شد،هوا گرگ ومیش بود وبادکمی وزیدن گرفت، بانفس عمیقی که درنا کشید،به خودش اومد وشروع کرد به گفتن:_دخترشهابیه!درقبال ازادکردن ملینا، دخترشو گروگان گرفتم و اینکه محبورشدم بگم دخترمه چون به خدمتکارا اعتمادی نیس، شاید بین اونها نفوذیِ پلیس باشه!..(ملینا،خواهرِکامیه)درنا پر از استرس وتشویش به کامی زل زد وگفت:_وای
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_نهم
.
با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد
- گرسنتون نیست؟
اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره
چرا از این آدم خجالت می کشیدم ؟ خودم هم نمی دونستم فقط می دونم تنها آدمیه که از صمیم قلب واسش احترام قائلم 
ولی نمی دونم چرا اینقدر بی انداره بهش اطینان دارم و برام آرامش بخشه
اصلا با اون رفتار های بابا چه طور اینقدر خوبه
محمد به خواهرش زنگ زد و گفت آماده بشه میره دنبالش
حرکت که کرد سرم رو به ش
آقاجونم چندروزی حالشون بدبود و بستری بودن...
پیغام از اینور اونور که ما چیکارکنیم واسه باباتون پدرشمانیست پدرماهم هست و داییم که ازشون میخواست فقط واسه خودشون استغفار بگن و اگه تونستن سرخاک مادرآقاجونم ازشون بخوان بچشو دعا کنن... 
 یاد حرف همسرم افتادم هرچند بی ربط به این قضیه ولی شیر مرده و زندش صد تومنه...مادرم همینه ...واسه شفای بچش واسه عاقبت بخیری فرزندش حتی اون دنیا هم کاری ازش برمیاد ...
 و بازم میگم عجیبترین اتفاق جهان مادر هستش ...
.
 ما
یادمه بهم گفته بود اگه می‌خوای بهت احترام بذاره، اول خودت به خودت احترام بذار. اگه می‌خوای دوستت داشته باشه، اول خودت خودت رو دوست داشته باش. من بلد نبودم. رفته رفته همه ی علاقه به خودم، وابسته به علاقه ی دیگری بهم شد. اگه اون دوستم داشت، پس دوست‌داشتنی بودم. اگه من رو باارزش می‌دونست، پس آدم باارزشی بودم. و وای به روزی که ذره ای به علاقه اش تردید می‌کردم. انگار که هر روز بخشی از هویتم رو از دست می‌دادم. بخشی از استقلالم رو. کم کم احساس کردم م
 
 
نازکا نارنجی پوشن
چون نداشتن پارتیه کلفت
راه نمیده بلف لا حرفاش
تنها قلندر شهر اونه 
بیداره سواره جاروش
شهر تمیز 
ولی آدماش نم پس نمیدن
قرضو 
قسطی میدن به عزارییل جون
به جونش کنن
عاشق استقلال
ولی واسه پیروزی
بر نمیداره قدمی
اون نارنجی پوش
عددیه بعده بی نهایت
نهایت نداره
رهبر یا بالا خدمتیش هر کی باشه
میده وظیفه رو انجام درست
کارمندا بیگیرن لنگ جلوش پهن
بکنن
 لپ کلومو بکشه تو خیابون
 ببینن
 
سینما دردا توش اکران نداره
 
توجه جلب 
پوزه خا
دوبار دیگه هم این اتفاق افتاده برام 
یه بارشو مطمئنم 
که از فرط درد خوابم ببره و بی حرکت بشم 
انقدر بد بود که اصن فکر کردن بهشم بهم میریزتم
خواب قشنگی دیدم 
داشتم یه ترانه ی تالشی میخوندم با همه ی اون بالا و پاییناش 
کنار آتیش 
برام سه تار میزد 
و یه دختر بچه ی ۳ ساله شایدم ۲ اگه جثش به من رفته باشه خواب بود توو بغلم.
خوابای من روند نداره 
یعنی یه سکانسِ 
کم حرف و بیشتر تم تیره داره ولی قشنگن انصافا و من دوسشون دارم 
دختر
اسمش رو نبردیم و نمیدون
و مرگ را پایانی نیست
پدر و مادر 75 ساله با کانسر انداستیج 3 بچه پنجاه و چند سالشون...ودرد درد درد...
ومن که کنترل اشک هامو ندا
 
معمولا وقتی مریض بدحال ودم مرگ رو میریم بالای سرش همراه ها میدونن که دیگه امیدی نیست و ارومن و اشک هاشون رو ریختن ....ولی وقتی رفتیم بالای سر مهران مریض اینتوبه ای که سرطان مری داشت لاغر بود وموهای سفیدی داشت زنی نشسته بود و صورتشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد...برام عجیب بود....وقتی بالای سر مریض بودیم مریض با درد با لوله
_پلن باینری 09058042795
 
یک دست راست و یک دست چپ و هر شخص فقط دو تا زیر شاخه داره که هرکدوم به همین صورت زیاد میشن.
فقط یکبار خرید تنها یکبار خرید و شما عملا به بازار صنایع دستی ساخت ایران کمک میکنی تا رونق خودشو حفظ کنه و اصل قانون سرمایه گذاری حفظ میشه و این نتورک شمارو به فروشنده تبدیل نمیکنه
خرید یک ملیون و صد هزار تومنی دو ملیون و دویست هزار تومنی سه ملیون و سیصد هزار تومنی 
که به یک امتیازی و دو امتیازی و سه امتیازی معروف هستند.و تفاوت هایی ب
باراهنمایی خدمتکار به طبقه بالارفتم و لباسامو تعویض کردم،پائین اومدم وسط سالن همه بایه وضع افتضاحی مشغول رقصیدن بودم لباساشونو باخودم مقایسه کردم کت وشلوار اسپرت من دربرابرلباسای اینا حکم عباو عمامه داشت!به سمت شروین رفتم که نزدیک یه پیرمرد کنار میزمشروبها وایساده بودو خوش وبش میکردن،با دیدن من که به سمتشون میرفتم ادامه حرفشونوقطع کردن نمیفهمیدم چه نقشی داشتم اینجا؟ شروین بایه لبخندنگاهم کردوگفت:
حالت خوبه؟
بله ممنون چطور؟
رنگت پرید
_پلن باینری 09058042795
 
یک دست راست و یک دست چپ و هر شخص فقط دو تا زیر شاخه داره که هرکدوم به همین صورت زیاد میشن.
_فقط یکبار خرید و شما عملا به بازار صنایع دستی ساخت ایران کمک میکنی تا رونق خودشو حفظ کنه و اصل قانون سرمایه گذاری حفظ میشه و این نتورک شمارو به فروشنده تبدیل نمیکنه
_خرید یک ملیون و صد هزار تومنی
دو ملیون و دویست هزار تومنی
سه ملیون و سیصد هزار تومنی 
که به یک امتیازی
دو امتیازی 
و سه امتیازی معروف هستند.
_بعد از ثبت نام و خرید نوبت معرف
 
هو سمیع
.
#قسمت_سی_و_ششم
.
دستاش سوخته بود
به خاطر من
خانه ی بهداشتی که با هزار بدبختی ساخته شده بود حالا خاکستر شده بود اونم به خاطر من
 
رفتم جلو نشستم رو به روش اشک از گوشه ی چشمام سرازیر بود
- ببخشید
هرچی می خواهید بهم بگید .. .
همه اش تقصیر منه
 
لبخند زد
- بالاخره باید یه روزی این ماجرا ها تموم بشه
- دستاتون سوخت
گوشه ی محاصنتون سوخته
باز من رو آروم می کنید؟
- دستام خوب می شن
محاصن هم دوباره درمیاد اما این جهله که سال هاست اینجا ریشه دوونده و با
_پلن باینری 09058042795
 
پرندگانی که در قفس به دنیا آمده اند پرواز را بیماری می پندارند
یک دست راست و یک دست چپ و هر شخص فقط دو تا زیر شاخه داره که هرکدوم به همین صورت زیاد میشن.
_فقط یکبار خرید و شما عملا به بازار صنایع دستی ساخت ایران کمک میکنی تا رونق خودشو حفظ کنه و اصل قانون سرمایه گذاری حفظ میشه و این نتورک شمارو به فروشنده تبدیل نمیکنه
_خرید یک ملیون و صد هزار تومنی
دو ملیون و دویست هزار تومنی
سه ملیون و سیصد هزار تومنی 
که به یک امتیازی
دو امت
الف:
اون روزا که میومدم میگفتم کنکورم تموم شه میام اینحارو میترکونم و یادتونه؟؟؟اقا اشتباه کردم انگار...ینی قشنگ اسباب کشی من و جلچو شما ضایع کرد...خلاصه شبا که میخوابم هی خواب میبینم پست کشدار گذاشتم شمام اومدین نوشتین اوووه سحححرررر چخبرهههه بعد من غرغر وار یه پست دیگه گذاشتم غر نرنین
ب:
ینی اینجا تایم پرواز میکنه....اصلا گلاب به روتون یه دسشویی وقت نمیکنم برم...از یه طرف که باغ و باغچه ی وسیعممممم هی تِر تِر علف هرز درمیاره من با دستکش خیلی س
هوا گرگ و میشه هنوز که از تابلوی حد ترخص تهران رد میشیم. صندلی ماشینو تنظیم کردم ، بالش کوچیکو گذاشتم تو گودی کمرم و پتوی مسافرتی رو انداختم روی خودم. صندلیم حالا دست کمی از تخت ملکه ای که کنار پادشاهش میشینه نداره. متمایل به در نشستم ، ولی بهش تکیه ندادم. نگام به خمیازه های مصطفی است و انگشتر عقیق دست راستش. دستی که گاهی روی پاش میذاره و گاهی روی دنده. قابِ همیشگیِ دوست داشتنیِ من ، زمانی که کنارش تو ماشین میشینم. نمیدونم اولین سفر چهارنفره مو
نشستم توی ورکشاپ، خنکترین جایی که در این مجموعه وجود داره
و حس نمیکنی که داری دم میکشی، با یه لیوان چای تازه دم و لیست کارهایی که باید
انجام بشن و کمردردی که خوب دارم باهاش انس میگیرم.
امروز مادرم مهمون داره، لیلا خانوم که خانوم خوش برخورد و
خنده رو همسایه اس میان که با هم پنبه های داخل بالش ها رو جدا کنند یا یه همچین
کاری.
دوست داشتم کنارشون بودم، امروز صبح که روسری طوسی تیره رو
رو مانتو طوسی روشن پوشیدم، ساعت و حلقه ام رو دستم کردمو عطر معمول
_پلن باینری 09058042795
 
پرندگانی که در قفس به دنیا آمده اند پرواز را بیماری می پندارند
یک دست راست و یک دست چپ و هر شخص فقط دو تا زیر شاخه داره که هرکدوم به همین صورت زیاد میشن.
_فقط یکبار خرید و شما عملا به بازار صنایع دستی ساخت ایران کمک میکنی تا رونق خودشو حفظ کنه و اصل قانون سرمایه گذاری حفظ میشه و این نتورک شمارو به فروشنده تبدیل نمیکنه
_خرید یک ملیون و صد هزار تومنی
دو ملیون و دویست هزار تومنی
سه ملیون و سیصد هزار تومنی 
که به یک امتیازی
دو امت
دوست نداشتم توی اینستا بنویسم. چرا که قصد نداشتم یه عالمه آدم بخوننش. و دوست نداشتم حتی نوشته‌هام باعث ناراحتی دوستاش بشه. یا هر برداشت دیگه‌ای. اما نیاز داشتم که بنویسم. باید می‌نوشتم. پس می‌نویسم اینجا ...اول دبیرستان سر کلاس المپیاد بود. دو نفر اومدن میز پشتی نشستن و یواش گفتن تو مطیعی‌ای؟ و وقتی جواب دادم که بله ریز ریز خندیدن.نمیخوام که ریز ریز بنویسم ولی تصویر اول کامل واسم شفافه و دوست داشتنی. آستین لباسش از مانتوش مشخص بود و تا روی د
چندروزه همش تواین فکرم یه چیزی بشه،یه بلایی سرم بیاد،یابلایی سرخودم بیارم که دیگ فقط نفس نکشم..
مدام فکرم درگیره،خیلیم درگیره...شده تاحالا اینقدرفکر کنی یهوبغضت بترکه ولی نخوای گریه کنیوسرتوبالابگیری ونفس عمیق بکشی تاگریت نیادیابغضت قورت بدی یاقفسه سینت دردبگیره!؟؟؟
من هرروز وهروز همینجوریم..
شده دلت خوش باشه احساس خوشبختی کنی که دیگ قراره کلی اتفاقای خوب بیفته بعدیهو دنیا روسرت اواربشه،به زور نفست بالابیاد،اینکه هعی مدام پشت سرهم ازخ
_پلن باینری
 
یک دست راست و یک دست چپ و هر شخص فقط دو تا زیر شاخه داره که هرکدوم به همین صورت زیاد میشن.
_فقط یکبار خرید و شما عملا به بازار صنایع دستی ساخت ایران کمک میکنی تا رونق خودشو حفظ کنه و اصل قانون سرمایه گذاری حفظ میشه و این نتورک شمارو به فروشنده تبدیل نمیکنه
_خرید یک ملیون و صد هزار تومنی
دو ملیون و دویست هزار تومنی
سه ملیون و سیصد هزار تومنی 
که به یک امتیازی
دو امتیازی 
و سه امتیازی معروف هستند.
_بعد از ثبت نام و خرید نوبت معرفی سیستم
دستمال رو مچاله کردم توی دستم
یه لحظه مثل برق تمام این سالها از جلوی چشمم گذشت!
باید قوی می موندم تا تمام حرفهایی که این همه سال در سینه ام مونده بود رو بهش می زدم!
دیگه کافی بود زندانی کردن ...!
دیگه نمی تونستم سنگینی سینه ام رو تحمل کنم!
یه لحظه با خودم گفتم:شاید من رو فراموش کرده باشه!شاید تعجب کنه!ولی نه دیگه کافیه!!
تا من رو دید خشکش زد ،شمرده شمرده پرسید:تو اینجا.....؟!
دستام می لرزید،هی دستمال رو مچاله کردم که نفهمه،نفس هام تند شده بود،انگار ب
دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود.. احتمالا خیلی ها کنار خانواده داشتن تنقلات و انار تناول میکردن در اون لحظه.. ولی من شاهد تقریبا یک مرگ بودم.. هنوز هم میتونه یک مرگ بوده باشه... نمیدونم
آز بهم ساعت 7 زنگ زد گفت بیا شب یلدا باهم باشیم.. اول گفتم نه ولش کن دیره و منم فردا باید برم سرکار.. بعد دیدم خودمم خیلی دوس دارم ببینمش و باهاش حرف دارم.. پس گفتم باشه.. ولی هرکار میکردم اسنپ گیرم نمیومد و تا ساعت 9 طول کشید! اونم هی میگفت خب بذار خودم میام دنبالت
ؤبسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- جریان  اقای مورالس-من را بفکر فروبرد-و- این امر نشان داد سیاست مداربودن اروزه کار بسیارپیچیده وسنگینی است- ایشان برای بهبود وضع معیشت روی کار امد- و- اقدامات اولیه بسیارمثبت بود عجیب است که امریکارا نشناخت- یک دلیل اش این بود که نظامی نبود-ایشان پول های زیادی برای زیرساخت بکاربرد که دراین شرایط غلط است- مثلا بیس وادی را ریشه کن کند ویاجاده اسزی کند وغیره بایدتوجه دقیقی به معیشت مردم داشت- متاسفانه- قش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها